2012/05/30

سه شنبه 9-3-91 - روز ها دور از خانه.


امروز صبح زود ساعت 5 و نیم راه افتادیم. انرژی خاصی تو پاهامون بود. حتی سیب زمینی های سرد صبحانه هم ما رو بی انگیزه نکرد. چیزی که ما رو به جلو می برد تشنگی رسیدن به خونه بود. گرفتگی پای من بیداد می کرد. من جلو تر از همه بودم که جا نمونم و همین باعث شده بود که سرعتمون کند بشه. اما روحیه مون عالی بود. آسمان فوق العاده بود. عین یه زمین جارو خورده که رد خاک روش معلومه ابر ها از یه سمت افق به یه سمت دیگه کشیده شده بودن. مث موژه های بلند عروسک ها فر خورده بودن. اطرافمون کوه ها و تپه های رسی خوش رنگ بود که با آسمون ترکیب عالی ای داشت. بوی دود آشنایی میاد.

تا نزدیکای ایوانکی جلو رفتیم تا اینکه یه 206 سفید با پوستر گروه خودمون بوق زنان بهمون نزدیک شد. بابای فربود بود که به استقبالمون اومده بود. با کلی تنقلات و انرژی مثبت. یه دوربین هندی کم دستش بود و از ما فیلم می گرفت. اولین پارکینگ زدیم کنار و با پدر فربود روبوسی کردیم. خودش رو فرهاد معرفی کرد. خیلی دوست دارم. یه کت و شلوار آبی براق و یه پیراهن راه راه. پدر فربود شبیه خودشه تپل تر و چهارشونه تر. با همون عینک و همون تن صدا.

بعد از یه استراحت و یه مصاحبه با من به سمت شریف آباد سرازیر شدیم. جاده سرازیری خوبی بود. و پای منم که گرم شده بود سرعتمون بهتر و بیشتر شده بود. قبل از شریف آباد کنار جاده یه ماشین گشت نا محسوس پلیس و یه ماشین آمبولانس حلال احمر ایستاده بودن. یه دوچرخه سوار هم از دو-سه کیلومتر قبل تر با ما هم مسیر شده بود. پلیس و آمبولانس همراه ما اومدن و ما رو اسکورت کردن. گاهی که شلوغ میشد پلیس برامون آژیر میزد و راه و باز میکرد.

به اول بلوار شهر شریف آباد که رسیدیم. شورای شهر و استانداری و کلی آدم منتظر ما بودن. یه سری خانم هم که عضو شورا بودن اومده بودن و یه سری هم داشتن عکس می گرفتن. با همه دست دادیم و بعضا روبوسی کردیم یه دسته گل به هر کدوممون دادن. دم یه پارک بودیم که به جهت روز آزاد سازی خرمشهر شبیه فضای جنگی ساخته بودنش. کف با علف های علفزار های جنوب پوشیده بودن و یه سری سنگر هم ساخته بودن. بعد از اون هم یه مسجد و مقبره بود. تو مقبره 5 شهید گمنام بودن که ما گل ها رو به اونا هدیه کردیم. عکس انداختیم و یکم حرف زدیم. بعد هم به سرعت رفتیم که برسیم به پاکدشت.

از شریف آباد پلیس انتظامی چهار تا از نیروهای ویژه اش رو با موتور به اسکورت ما فرستاد. تو راه از کلی مزرعه گذشتیم. من که پام داشت دیوانه ام میکرد. به آخرین حربه ام متوسل شدم. MP3 پلیرم و برداشتم و سری آهنگ های مخصوصم رو پخش کردم. حواسم پرت میشد و می تونستم به راحتی بالا برم. یه جاهایی هم از خود بی خود شده بودم و داشتم با نوازنده درام رو هوا جاز میزدم. اوضاعی بود. که سینا تعریف کرد. یه 405 هم از صدا و سیما اومده بود که یارو مث فیلم عروسی ها فیلم می گرفت از تو گل های بلوار و این داستانا.

بعد که رسیدیم به پاکدشت مستقیم پا زدیم تا خود شهرداری. همه ی مسئولین اومده بود. فرمانده ی انتظامی و سرهنگ پلیس راه و رئیس دانشگاه پیام نور و فرمانداری و عقیدتی سیاسی و شورای شهر و .... ما رو بردن تو سالن همایش و یکی یکی صحبت کردن. صدا سیما هم یه مصاحبه کرد با هامون. بعد هم ما حسین و به نمایندگی فرستادیم بالا حرف زد. در مورد هدفمون گفت و در نهایت کار رو به دارو ها و حمایت ها کشوندیم. آخرش ما رو بردن بالای سن و با یه چیزی مث متکا ی کادو شده ازمون تقدیر کردن. و عکس انداختن. پشت سر هم یه سری بنر زده بودن که :"قهرمانان مبارزه با بیماری خاص مقدمان نمی دونم چی چی!".

بعد ما دیگه دوچرخه رو سوار ماشین ها کردیم و ما 4 تا با ماشین بابای فربود رفتیم و همه با هم به دانشگاه پیام نور. یه ساختمون بود که مال اساتیدشون بود و یه اتاق داشت و یه حال و یه آشپزخونه بزرگ. بالش و لحاف هم نداشتیم. یه سری از ماشین ها آوردیم و ظهر یه چرتی زدیم. اون هدیه های متکا شکل که بهمون دادن یه دست گرمکن بود که دوتاش آبی بود. یکی قرمز یکی هم طوسی. بابای فربود هم خداحافظی کرد ورفت.

تا شب یکم بازی کردیم و نت رفتیم و از فردا و رسیدن حرف زدیم. بعد هر کس از جک های تو موبایلش خوند (بجز من که نداشتم). با هم شوخی میکردیم و یه حس غریبی داریم. حس دوری یه سری آدم که 21 روز با هم بودن هر لحظه و هر جا. 10 مرد که هر کدوم چندین منتظر تو خونه دارن و همه عزم جزم کردن که یه کاری رو تموم کنن. تصمیم داریم فردا هم صبح زود راه بیوفتیم. همه عزم رسیدن داریم. پشت دروازه های شهر هستیم و بوی خونه به مشاممون می رسه. همه جا زیباتر به نظر میاد و حس خوب رسیدن مسافر به خونه واقعا لذت بخشه. فردا مسیرمون نهایتا 30 کیلومتره و مستقیم میریم خونه استراحت می کنیم. 

این انرژی ای که از شما می گیریم. ما رو به این نقطه رسونده و من از تک تک شما عزیزان متشکرم.

دوشنبه – 8-3-91 گر ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی...


امروز صبح خواب موندیم. روز بدی خواب موندیم. روزی که به خنکی دم صبح احتیاج داشتیم. نفهمیدم چطور وسایل و جمع و جور کردیم و با یه نرمش سریع راه افتادیم. دور میدون ارک سمنان یکی دو چرخ زدیم و انداختیم تو جاده. جاده پر بود از تریلی و کامیون و ماشین هایی که عجله داشتن.

مسیر سربالایی ملو (کم شیب) ای داشت. من بدلیل گرفتگی پا نمی تونستم با سرعت پا بزنم. تقریبا از همه عقب مونده بودم. تا برسیم به نزدیکای "سرخه". زمین های اطراف سرخ رنگ زیاد نبود. ولی خوب تابلو بود که بخاطر این اسم شهر رو گذاشته بودن سرخه! آفتاب بخاطر تاخیر ما بالا اومده بود و سایه مون همچین پر رنگ جلو تر از خودمون حرکت میکرد. جاده خیلی باریک بود. شونه خاکی هم نداشت. ما بین 30 سانتی که از لبه ی آسفالت تا خط سفید کنار جاده جا هست می رونیم. اگر تریلی ای سریع از کنارت رد شه تعادلت بهم می خوره.

سرخه رو که رد کردیم؛ آقای نصیری از تهران به ما رسید. آقای نصیری همون تهیه کننده ی مستند ام اس ه که توی گزارش اولم در موردش گفتم. میثم فیلم برداش هم همراهش بود. آقای نصیری مثل همیشه یه تیشرت سفید پوشیده بود و یه پیراهن مردونه روش پوشیده بود که دکمه هاش همه باز بودن. میثم هم روی موهای فر خورده ی بلندش یه کلاه بیس بال پوشیده بود. تیشرت نارنجی باحالی هم تنش بود.

آقای نصیری و میثم با یه 206 نقره ای اومدن. میثم صندوق 206 رو داده بود بالا و خودش و دوربینش اون تو جا شده بودن. گاهی هم می اومد جلو بغل دست آقای نصیری می نشست که بتونه از بغل ما رو بگیره. مسیر از "سرخه" به بعد سرپایینی باکیفیتی شده بود. گاهی بالا رفتگی و پایین رفتگی داشت که می چسبید حسابی. اطراف یهو پر شد از گندم زار های قشنگ. رنگ طلایی خوشه های گندم که هر بخشش با باد به یه سمت می رفت و خیلی جالب بود. انگار زمین جون داشت. یه سری تک درخت سبز هم لابلای گندم زار ها بودن. من یه موسیقی محشر هم داشتم گوش میدادم که واقعا بهم چسبید. 

تو راه یه جا واستادیم یه دانشگاه غیر انتفاعی بود. اکثرا بچه های تهرانی بودن. از شماره سمت راست ماشین ها می شد فهمید. حس خوبی داره وقتی هر دو یه عدد هستند. یعنی به تهران داری نزدیک میشی. باهاشون حرف زدیم البته امتحان داشتن. هوا به شدت گرم بود و سایه مون پر رنگ شده بود و اومده بود زیر دوچرخه. جلیقه خنک کننده پوشیدیم و زدیم به جاده. آب تو ماشین ها هم گرم شده بود. می ریختیم رو خودمون و پا می زدیم. یه مسیری رو هم حامد پا زد که با اینکه سرازیری بود ولی انگار کوه کنده بود. همش میگفت من و تو سربالایی نشوندین. جلیقه ها هم دیگه دم کرده بودن. 

به محض رسیدن به گرمسار یه ماشین پرشیا سفید اومد که از طرف دانشگاه آزاد بود. ما دنبالش رفتیم تا دانشگاه. مرد عینکی و قد بلند و چهار شانه ای بود. اسم ایشون هم نصیری بود. تو سلف اساتیدشون دوباره برامون کوبیده آوردن. همه یک صدا شعر محسن چاوشی رو معکوس کردیم:
"هر روز کوبیده!!! هر هفته کوبیده!!! هر ماه کوبیده!!! هر سااال کوبیده!!"
بعد هم ایشون ما رو برد خارج از دانشگاه و تو استادسراشون. 

رفتیم تو شهر گرمسار میدون امام. پارک که کردیم یه پسر بچه ی 9-10 ساله با دندون های افتاده اومد جلو و گفت چی کار میکنین؟ بعد هم در مورد چرخ (دوچرخه) اش گفت که جایی گم کرده بود. پسر پر رو و بانمکی بود. اسمش عادل بود. مدام دستش رو تو دهنش میکرد و یه انگشتر عقیق هم دستش بود. صداش لاتی بود. یه ماشین پلیس رد شد و اونم دنبالش دوید و گفت آخ جون پلیس. البته یه ساعت بعد اونطرف خیابون دیدیمش که یکم ازش فیلم گرفتیم. لباساش نشون میداد خانواده ی فقیری داره. من باید یه سری هدیه برای بچه ها می خریدم که تو راه بدم. حواسم نبود.

اول با یه سری دوچرخه سوار حرف زدیم که باورشون نمی شد ما ام اس داریم. بعد هم گه گفتیم از مشهد اومدیم داشتن شاخ در می آوردن. بعد یه زوج از تو ماشین به ما علامت دادن که بیایم. زن و شوهری بودن با یه دختر بچه ی 5 ساله ی تپل. خانم ام اس داشت. محجبه بود و می گفت 6 ماهه ام اس داره. می ترسید و کلی سوال داشت. هر چه می دونستیم جواب دادیم. می گفت همه تو گرمسار میدونن ام اس داره. دلش نمی خواست براش مشکلی پیش بیاد ما هم بهش گفتیم اگر رعایت کنه مثل همه ی ما ها بدون مشکل خواهید بود.

شب دوباره رفتیم سلف دانشگاه آزاد گرمسار. شام زرشک پلو دادن. خیلی گرسنه بودیم. دوباره می خواستیم بریم شهر که چون فردا رکاب زنی داشتیم بیخیال شدیم. جامون تو اینجا مثل باقی جاهای دیگه طبقه ی سومه. نمی دونید چطوری این ساک ها رو بردیم بالا! ساک منو ببینید میگید مال مارکوپولو بوده. من یه ساک گنده دارم که خودش برای یه زن و شوهر تو ماه عسل کافیه. بعلاوه یه ساک دیگه مث باقی بچه ها. یه سوئیت کوچولو داریم ما چهار تا با حمام و دستشویی و یه آشپزخونه ی کوچولو. یه میز و صندلی با نمک هم داریم. دو تا تخت دو طبقه داریم که من وسینا بالا خوابیدیم. 

فردا رو پا بزنیم دیگه میمونه 30 کیلومتر. دلم برای همه چی تنگ شده. میخوام یه ماه باغبونی کنم و کارای بی دردسر و راحت کنم. شایدم برم تو کتابخونه ای چیزی کار کنم. دعا کنید فردا جاده خیلی شلوغ نباشه بتونیم راحت بریم. گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتیم به همه سلاممون رو میرسونیم.

+این حرفا چیه من اگر یه کاری و گردن بگیرم تا آخرش انجام میدم.

استراحت مطلق - یکشنبه- 7-3-91

 استراحت مطلق -  یکشنبه- 7-3-91 

امروز رو واقعا استراحت کردیم. اینکه میگم استراحت یعنی استراحت مطلق وحشی! خلاصه از صبح که پاشدیم صبحانه برامون فراهم شده بود. بلاخره کره و عسل رو تجربه کردیم. دلم واقعا تنگ شده بود براش. هنوزم نفهمیدم حسین به چه دلیل ما رو زود بیدار کرد. تا ظهر هیچ کاری نکردیم. تو نت گشت زدیم و ولو شدیم. من که عضله هام حسابی گرفته بود. 


ناهار پلو گوشت بود با کشمش. نمی تونم اون احساس طوفانی رو براتون شرح بدم. تو زندگیم تابحال اینقدر تنوع دوست نداشتم. بلاخره چیزی جز مرغ و جوجه و کوبیده خوردیم. اینقدر تو نت رفتیم من و فربود که نگو. یه سری هم بازی کردیم و کتاب خوندم. در نهایت هم با بچه ها به حساب و کتاب های مالی مون سر و سامون دادیم که اصلا خبر خوبی توش نداشت. همه چیز منفی و قرمز بود.

عصری بچه ها قصد کردن برن "شهمیرزاد" که جایی ییلاقی اطراف سمنانه. من نرفتم. لذا گزارش خاصی ندارم. جز اینکه امروز عمو اصغر ریش هاشو با دستگاه اصلاح من تراشید که بلد نبود و مجبور شد همه رو بزنه. جز سبیل هاش. خیافه اش خیلی کمدی شده. شبیه اون یارو "قارچ خور" تو بازی "ماریو" شده. 

تا شب هم که بچه ها اومدن دوباره شام کوبیده خوردیم و عمو حسن یه سری جک مربوط به سن-بالا ها گفت و خندیدیم و فیلم های قبلی سفر و دیدیم.




آهوی دشتم را نزن! - شنبه 6-3-91

آهوی دشتم را نزن! -  شنبه 6-3-91
امروز صبح که بیدار شدم با دماغ چسب زده رفتم پایین که صبحانه بخورم. دیشب هم شام نخورده بودم و حسابی گرسنه بودم. اثاث ها رو که بردیم دم در آقا رضا (مکانیک دوچرخه) همه دوچرخه ها مون رو مجدد باد زد. از تو شهر رفتیم سمت سمنان و افتادیم تو جاده. اول جاده یه پلیس راه بود که فکر میکرد ما میخوایم تا 14 ام برسیم مرقد. اما بهش گفتیم برنامه چیز دیگه ایه.

جاده خیلی یکنواخت بود. یه شیب سربالایی ملایم ولی بدون هیچ لذت و تنوعی. دو طرف کویر و یه سری کوه تو دور دست. این تصویر همون ده دقیقه ی اول تکراری شد. مجبور بودیم با سرعت کم پا بزنیم. خدا رو شکر باد زیاد نبود. اما واقعا کسل کننده بود. تو سه ساعت اول دو بار واستادیم. آقا رضا بعنوان بلد راه مدام میگفت بعد از این دیگه سرپایینیه. 

یه بوی دود و خاکی می اومد که مزه ی تهران رو میداد. همونجا عهد کردم اولی تابلوی تهران رو که دیدم (زیر 200 کیلو متر) بغلش کنم. همه جا شن بود و فکر میکنم بخاطر بارندگی های امسال تعداد خار ها و بوته های بیریخت جاده زیاد بود. البته یهو یه سری گلهای کویری هم سبز شده بودن ولی چنگی به دل نمی زد. با فربود یه سوسک سرگین غلتان دیدیم. دو تا جوج تیغی مرده هم تو جاده بود. یه مارمولک مرده هم بود. 

به سربالایی های وحشت ناک گردنه رسیدیم. گردنه ی آهوان. بعد از هر سربالایی یکی دیگه بود. بعد بچه ها نمکشون گرفت تو یکی از توقف ها احمد اومد با دوچرخه من پا زد. بعد هم عمو حسن با اون سنش نشست پشت دوچرخه و 3 کیلو متری پا زد. خیلی خوب زد. البته نصف بیشترش سرپایینی بود.

سربالایی ها که تموم شد یه سرازیری هایی شروع شد که خیلی چسبید. رسیدیم به حلال احمر آهوان وسط گردنه ساعت دیگه 1 ظهر شده بود. 20-25 کیلومتر بیشتر نمونده بود. من گفتم ناهار بخوریم اما موافقت نشد. هوا خیلی گرم بود. من حقیقت ترسیدم. البته چون سرپایینی بود عذاب وجدان نداشتم. نشستم تو ماشین. آقا رضا جای من نشست. سرازیری بود و بچه ها کیف کردن. تا خود سمنان. سینا و فربود و حسین پا زدن بدون من یه 20 کیلومتری پا زدن منم تشویقشون کردم. بعد هم دوباره نشستم پشت دوچرخه ام.

تا به سمنان برسیم درسته سرازیری بود ولی دیگه آفتاب تو مغز میزد. دم پلیس راه ازمون استقبال شد. سه چهار نفر اومده بودن با یه 405 و یه ریو سفید. یه مرد عینکی قد بلند بود با کت و شلوار طوسی که معاون فرهنگی هنری شهرداری سمنان بود. با حلقه های گل ازمون استقبال کرد. دو نفری هم از دانشگاه آزاد اومده بودن پیشمون. دو تا فیلم بردار و یه گزارش گر لوس هم بود. دو باری باهامون مصاحبه کرد که پخش نشد.

یکی از دو نفری که از دانشگاه آزاد اومده بود رفت و اون یکی با ریو رفت و ما دنبالشون رفتیم. زیاد دور نبود. دانشگاه آزاد تو یه بلوار نزدیک جاده بود. جای بزرگی بود و درخت کاری کرده بودن . سردر بزرگی هم داشت. ما رو تا بالای دانشگاه و تا سلف سرویس بردن. از در سلف خواهران رفتیم تو سلف اساتید. جوجه با سیخ چوبی زدیم. مث قحطی زده ها خوردیم همه چیزو. من از گرما بطری آب معدنی و کرده بودم تو یقه ام.

بعد از ناهار دیگه پا نزدیم حدود 120 کیلومتری شده بود. با ماشین دنبال آقای "ریو" ای رفتیم. ما رو برد یکی دو تا محله اونورتر یه آپارتمان. طبقه ی دوم. تا رسیدیم نوبت حمام گرفتیم و رفتیم دنبال کارامون. تا عصر هم بازی کردیم و خوابیدیم و اینترنت گرفتیم و اخبار دیدیم. آخرش هم برنامه سفر و فیکس کردیم. 

از طرف دانشگاه برامون شام آوردن هندونه و هلو هم آوردن. هر چی جلو تر میریم اوضاع اسکان و خوردو خوارکمون بهتر میشه. شام برنج و مرغ داشتیم. کلا از نظر من همه ی ارزش یه غذا به مخلفاتشه. 

همه به این نتیجه رسیدیم که روز سختی بود. شاید هم سخت ترین روز. هم گرم بود و هم سربالایی زیاد داشت. هم انرژی مون به نسبت روز اول تحلیل رفته. تا آخر سفر چیزی نمونده و باید مدیریتش کنیم. که همه چیز خوب و عالی بشه. شما به ما انرژی میدید. این برای ما خیلی مهمه. گردنه ی آهوان شاید سخترین قسمت مسیرمون بود از روز کاغذ. اما سخترین همیشه آخرینه.



سربالایی رو پا بزن!

شیب بی نهایت

آهوان کجایی؟

به طرف سمنان


چشم چشم دو ابرو دماغ دهن یه گردی- جمعه – 5-3-91


چشم چشم دو ابرو دماغ دهن یه گردی- جمعه – 5-3-91 


امروز صبح با کلی کش و قوس بیدار شدیم. 10 قرار بود بریم گردش. جامون تو یه هتل سرنبش یه خیابونه طبقه سوم. من و سینا و فربود تو یه اتاق هستیم. یه تلویزیون فسقلی داریم. جامون تر و تمیز و راحته و دستشویی و حمام هم داریم تو اتاق. یه یخچال کوچیک و یه جا کفشی داریم. و یه صندلی و جالباسی آیینه دار. جامون خیلی خوبه
.

فهیمه یکی از آشنایان حسین دامغانیه و اومده بود هتل تا مارو ببره به چشمه علی. مهدی و هانیه هم سر راه از هتلشون به ما ملحق شدن. چشمه علی یه جای تفریحی تو 25 کیلومتری دامغانه. تو راه باد داشت ماشین رو از جا می کند. سر راه تو جاده یه دریاچه ی باکیفیت هم دیدیم. چشمه علی یه جای بزرگ گوده که یه استخر کم عمق خیلی بزرگ داره که ساختمون هم وسط این استخره از گوشه اش یه ورودی آب داره که پله می خوره مردم میرم آب برمیدارن. اطراف هم درختای کهن سال قرار دارند. آب شفافی داره و برای رفتن به اون ساختمون وسط باید یه فاصله ی یک متری رو بپری

با ورود به محوطه ی چشمه علی من یادم افتاد قبلا اومده بود. خیلی چسبید. رفتیم روی یکی از پله های عریض روبروی استخر زیرانداز انداختیم و نشستیم. کلی بازی کردیم و حرف زدیم. بعد متوجه شدیم یادمون رفته برای ناهار کاری کنیم. رفتیم دنبال تن ماهی!!! فهیمه با مادرش و یکی از آشناهاشون اومده بود که زیاد با هم قاتی نشدیم. اولش خیارگوجه وپنیر خوردیم. با نون محلی "تافتون" که هیچ شباهتی به تافتون نداشت بیشتر شبیه نون های کارتون "پرین" بود.
ش
بعد در زمانی که هیچ فکرش رو نمی کردیم و ولو شدیم. سه نفر از اون گوشه اومدن سمتمون. شیما و مادر و پدر مهربونش. بابای شیما با همه دست داد. یه مرد عینکی با موهای جوگندمیه و پیراهن قرمز وچهره ای بسیار باهوش. کلا چهره ی این خانواده خونگرم و مهربون و خندانه. جدا غافلگیر شدیم.

خانواده شیما در اولین برخورد به ما متذکر شدن که چقدر لاغر و سوخته ایم. مطابق معمول کلی برامون خورد و خوراکی آورده بودن. گوجه سبز های خوشمزه و زردآلو و خیار و هلو و هندونه و موز. با یه سری شکلات که فربود بهمون داد خوردیم. بعد هم ناهار نون و تن ماهی خوردیم. تن ماهی ها رو تو کتری خانواده بغلی گرم کردیم که چون زیاد بود یارو هر چشم غره بهمون میرفت. یه خانوده پلکان بالایی ما بودن و یکی پایینی

چیز دیگه ای که شیما اینا آورده بودن کیک تولد بود. این دوستان نمی دونستن ما تولد حسین رو گرفتیم. برای همین دوباره براش تولد گرفتیم. این دفعه کلی جیغ و داد کردیم. برف شادی هم آورده بودن که داستانی شد. اول زدیم باد برد تو سر و کله ی پلکان بالایی بعد هم من اومدن به سمت فربود بزنم که زدم تو چشم هانیه. بعد زدم تو یه لیوان که مث کاپوچینو کف کرد. به کف فندک گرفتم و آتیش گرفت. حسین اومد فوت کنه رفت رو سرو صورتش و ابروی چپ اش سوخت. کلی خندیدیم. شیما هم یه نقاشی برای حسین هدیه کرد. ما هم دوباره اون انگشتر و دادیم

یه سری سیب زمینی توی آتیش همسایه پایینی و یه سری هم بالایی گذاشتیم که زیاد استقبال نشد. ولی من دو تا خوردم. کم کم خانواده ی فهیمه رفتن و جمعمون خودمونی تر شد. یکم مافیا (بازی گروهی) بازی کردیم و یکم هم بازی های کارتی تا اینکه دیگه مهدی اینا خداحافظی کردن. شیما اینا هم کم کم اومدن برن ما هم وسایل رو جمع کردیم. اما تا اونا برن و ما حرف بزنیم یه نیم ساعتی باهاشون بودیم. واقعا زحمت کشیدن و ما تا دم پله ها بدرقه شون کردیم.

بعد پریدیم توی خونه ی روی آب و از دور احمد (فیلم بردار) ازمون فیلم گرفت حسین و فربود خواستن در مورد چشمه علی تو فیلم توضیح بدن. 30 بار خندیدن و فیلم قطع شد. آخرش من بعد از 3 بار خندیدن فربود و حسین مطلب رو گفتم. کلی دلقک شده بودیم. چند نفر کنجکاو شدن که ما در مورد ام اس توضیح دادیم و بروشور و کاتالوگ دادیم. یه خانمه هم بود که پزشک آزمایشگاه بود و آخر گفت من نظرم در مورد این بیماری عوض شد واقعا. با دو تا خانواده که قرمه سبزی توپی داشتن هم حرف زدیم که هیچی در مورد ام اس نمی دونستن.

تو راه برگشت رفتیم دم اون دریاچه.راهش خاکی بود. یه سد بود. دور تا دور کوه بود. زیاد درخت نداشت ولی رنگ خاک خوشرنگ و قرمز بود. مردم جمع شده بودن تو کناره ی برکه اش. ما هم یه جا رفتیم. هوا داشت غروب می کرد که خیلی زیبا شده بود. یکم چرخ زدیم و احمد تک تک از ما روی یه صندلی پشت به آب مصاحبه گرفت. سوالا احساسی بودن. بعد تو ضد نور و فضای غروب یکم عکس پرشی انداختیم که خوب نشد. یکم فیلم گرفتیم و بازی در آوردیم. بعد هم من و سینا با عمو حسن حرف زدیم و نصیحتمون کرد که بریم زن بگیریم. عمو حسن یه مرد سرد و گرم چشیده است و صداش خیلی خیرخواهانه و گرمه. بمب تجربه است.

کم کم ستاره ها تو آسمون ظاهر می شدن و ماه یه حلال خوشگل داشت . مردم رفته بودن و ما دیگه تنها کنار آب بودیم. صدایی نبود جز قور قور صد ها قورباغه تاریک که شد دیگه رفتیم تو ماشین. من و سینا و فربود کز کردیم ته ون و حس غروب جمعه رو گرفتیم. اومدن مهدی و شیما باعث شد بفهمیم چقدر دلتنگ دوستای خودمون و خانواده هامونیم. درسته دلتنگی مون بیشتر شد اما اگر نمی اومدن هم دیگه داشتیم می پوسیدیم.

شام و که زدیم. آخر شب تو هتل من و سینا بلاخره کتک کاری مون رو بعد از چند روز وقفه شروع کردیم. که با برخورد زانوی سینا به دماغ من و صدای تررررق! خاتمه یافت. عمو حسن میگه نشکسته. در کل هم بجز بادی که داره چیزی نیست و کاریش نمی شه کرد. یخ گذاشتم بادش خوابید. زیاد دردی هم نداره و یه چسب زخم بی خودی زدم روش. باید خوب بخوابیم که فردا مسیر سخت آهوان رو داریم. گردنه های وحشی آهوان.

تولد حسین


برف شادی

ابروی سوخته

شمع ها رو فوت کن

درختان کهن سال

خانه ای روی آب

چشمه علی پر آب

دریاچه سد

دریاچه زیبای سد

مصاحبه ها

غروب دل انگیز

صبحانه ی ما

حرکت 5

تولدت مبارک - پنج شنبه - 4-3-91

تولدت مبارک - پنج شنبه - 4-3-91
صبح به سختی بیدار شدم. خیلی خوابم می اومد. احساس یه بچه مدرسه ای رو داشتم. اشتهام هم کور بود. ولی خوب به خودم مسلط شدم و دو تا سیبزمینی و یه تخم مرغ و دو لیوان آب میوه و کلی نون و خرما رو دادم پایین. یکم که راه رفتم سرحال شدم. باید می رفتیم دامغان. توی اون بلوار سرسبز بسطام هوا حسابی خنک بود و یه نسیمی هم می اومد. ساک هامون رو زیاد باز نکرده بودیم فقط بستیم و دادیم تو ماشین. راه که افتادیم حسابی سرد شده بود. اول کاپشن نارنجی با کیفیت ها مون رو پوشیدیم. سر راه سر قبر بایزید بسطامی هم رفتیم.

محوطه ی مقبره یه حیاط بزرگ داشت که با سنگ تیره فرش شده بود و قسمت تاریخی هم با آجر های قزاقی پوشیده بود. مقبره بیرون از ساختمانه و امام زاده ای هم اونجا هست. یه مسجد روی امام زاده ساخته اند. گنبدش مخروطی شکل و نیلی رنگ بود. یه مشت کبوتر هم دور گنبد نشستن. قبر بایزید داخل حیاط و درون یک جای قفس ماننده. که فقط جا داره دورش یه نفر بنشینه. سنگ قبر هم کلی قدیمیه.

به سمت دامغان دوباره از شاهرود رد می شیم. به شاهرود نرسیده بارون گرفت. همه جا خیس شد. من یه بادگیر سورمه ای پوشیدم ولی بقیه با همون کاپشن نارنجی رکاب زدن. تقریبا از شاهرود خارج نشده بودیم همه جا خشک شد. خیلی جالب بود. صبح آدم کلی سرحاله و زیاد پا میزنه.

مسیرمون حدود 80 کیلومتر بود. بیشتر سرازیری خالص. بدون توقف تا 50 کیلومتر رو اومدیم. سمت چپ تماما دشت و سمت راست تا کوهپایه مزرعه. هوا ابری و خنک بود. گاهی ابرها یه گوشه کنار رفته بودن که صحنه ی جالبی رو ساخته بودن. من همیشه تمام نقاشی های کودکیم اینطور بود. کوه ابر خورشید دشت و یه سری درخت اون انتها. اول صبح عینک نزنی بهتره همه چیز رو با رنگ طبیعی و شفاف می بینی.

بعد از استراحت باد شروع شد و بیچاره شدیم. تو سرازیری انگار سربالایی بود. باد هم از روبرو بود و هم مخالف. دنده ها رو سبک کرده بودیم تا بتونیم با 10 بار پا زدن یک متر حرکت کنیم. حتی چند بار راننده ها گفتن خطر داره بیایید بالا ولی باد بهانه ی خوبی برامون نبود. سه بار ایستادیم. استراحت کردیم و راه افتادیم. صدا و سیمای سمنان و دانشگاه آزاد 5 کیلومتری دامغان منتظر ما بودن.

اولین تابلوی تهران رو دیدیم. خیلی چسبید من از کنارش رفتم و لمسش کردم. حس خوبی داشت. از جاده ی اصلی که به سمت دامغان رفتیم. یه 206 سفید منتظر ما بود. برامون یه سبد گل آورده بودن از طرف دانشگاه آزاد و دو تا فیلم بردار و یه گزارش گر هم اومده بود. اولش یه سری اطلاعات گرفت و بعد مصاحبه کرد. بعد هم با ماشین عمو حسن در حال حرکت فیلم برداری کردن. آخر هم رفتن.

تا هتل زیاد راهی نبود. هتل مال دانشگاه بود ولی خیلی خوب بود. متاسفانه بازم طبقه ی سوم بودیم و کول کردن ساک. دوش گرفتیم و استراحت. من و فربود و سینا رفتیم بیرون قدم زدیم. بی هدف 3-4 تا چهار راه رو رد کردیم بعد برگشتیم هتل دنبال حسین. حسین یکم تو خودش بود خلوتش رو بهم زدیم و همه با هم با گرمکن ها مون رفتیم پارک ملت دامغان.

پارک ملت که رسیدیم دم در حسین دو نفر رو دید. یه مرد جوون تپل با ریش زیر لب و بلیز آبی فیروزه ای و یه خانم جوون با مانتو و شال فیروزه ای. با لبخندی دوست داشتنی. مهدی و هانیه بودن. همه سلام کردیم بجز من بقیه نمی دونستن این دو عزیز میان. خیلی چسبید. با هم رفتیم تو یکی از آلاچیق های محل اقامتشون چایی خوردیم. فیلم برداری هم کردیم. جاشون تو هتل گردشگری بود. ساختمون هتل شبیه خونه های خشتی-گنبدی قدیم بود. بیرونش هم پارکینگ وفضای سبز. سه تا آلاچیق آهنی داشت که دورش گونی پیچیده بودن. سورپرایز ما شروع شد.

کیک رو مهدی گرفته بود. یه اردک زرد بود که یه پاپیون بنفش گردنش بود. حسین گفت رنگ زرد دوست داره. تولد حسین سه روز دیگه است. ما امروز با احمد فیلم بردار غافلگیرش کردیم. فکر نمی کرد. فیلم و عکس گرفتیم و شعر خوندیم. فشفشه ها رو هم روشن کردیم. دست جمعی عکس انداختیم. یه تولد کوچولو اما صمیمی. جلو تر از روزش.

کلی با هم شوخی کردیم. ماچ و بوسه ی تولد رو انجام دادیم و رقص چاقو کردیم. آخرش هم کا دو رو دادیم. من و سینا و فربود هم از نیشابور انگشتر فیروزه گرفته بودیم برای حسین. کادوش رو هم خودش پسند کرده بود. البته فکر میکرد برای یکی دیگه میخوایم. ازمون تشکر کرد و گفت که غافلگیر شده. البته تلاش کرد که بگه فهمیده بوده ولی واقعا نفهمید.

به هانیه کلی عکس نشون دادیم و از خاطرات گفتیم. از گوسفندا و سختی ها و سفر.

آخرش هم مهدی مصاحبه کرد و یه دوچرخه سوار هم که ماشین ما رو دم در دیده بود اومد با خانومش. پسر خوش تیپی بود. دوچرخه ی خوبی هم داشت. دختره هم همچنین خوش لباس بود البته دوچرخه نداشت. با اونا هم حرف زدیم و گفتن همتتون خیلی خوبه دیر وقت هم رفتیم همه با هم هتل. مهدی و هانیه هم اومدن. تو لابی اخبار استان رو دیدیم نشونمون داد. مصاحبه ها مون رو پخش نکردن. یکم بی حال بود. ولی خوب بود.


قبر بسطام صبح زود

بسطام

ورودی مقبره

هوا خراب می شود.

ابر های باران زا

به سمت دامغان

سینا منتظر بقیه
هدیه ی دانشگاه به ما

تولد حسین
آقای فرهانی سینا حسین
هدیه ما به حسین
انگشتر فیروزه

کیک تولد


چای




مصاحبه مهدی

همه در انتظار پخش

بلاخره پخش شد

صدای ساز مرد چوپان - چهار شنبه- 3-3-91

صدای ساز مرد چوپان - چهار شنبه-  3-3-91

صبح بیدار شدیم.من اول صبح گزارشم رو زدم کم کم بقیه هم بیدار شدن.همه از باد پنکه خشک شده بودیم. فربود فداکار دیشب بخاطر تنبلی مون سرمون قاتی کرد و پنکه رو خاموش نکرد. البته صبح فهمیدیم که "نخ کشی" ای که دیشب از پنکه باز کردیم بخاطر این بوده که این پنکه هیچ وقت خاموش نمیشه. امروز باید ساعت 2 اتاق رو تحویل میدادیم تا بریم به شهر بسطام.

وسایل و جمع کردیم. سینا رفت کافی نت کاراش رو انجام بده سر راه هم گویا یه کافی شاپ پیدا کرده بود و قهوه ترک زده بود. ما منتظر موندیم ناهار بخوریم. اصلاح و تر تمیز کردن و اینترنت کل کارای ما بود تا قبل از ساعت دو. از مسافرخونه که رفتیم همه جا بسته بود. نتونستیم سوغاتی بخریم. فقط یه سر دارو خونه رفتیم و یه راست با ماشین رفتیم بسطام. زیاد راهی نیست از شاهرود.

بسطام
جایی که ما باید می رفتیم یه بلوار پر درخت بود. سایه ی درختا نمی ذاشت هیچ آفتابی روی آسفالت بیوفته. مقیاس کوچکی از خیابان ولیعصر. چقدر دلم تنگ شد. از یه کی سرراه کلید جامون رو گرفتیم. و بعد تو یه مغازه خرید کردیم. 10 تا سوسیس. سیخ جوجه آماده پفک کنسرو بادمجان سیب زمینی ساقه طلایی و آبمیوه و آب معدنی و خرما. می خواستیم دوباره بریم جنگل ابر.

چند صد متر اونورتر جایی بود که تعاونی روستایی (مرکز آموزشی تعاونی روستایی بسطام) برامون تهیه کرده بود. یه خونه ی سر نبش بود. کرم رنگ بود و بزرگ. ندیده میشد گفت از جای شاهرودمون خیلی بهتر بود. دیوارش کوتاه بود و بالای دیوار نرده. در بزرگ اش تو کوچه و در اصلی حیاط تو خیابون بود. کلید دست من بود اما در حیاط کلید نمی خواست و با هل باز شد. خونه ی پر پنجره و یک طبقه ای بود که با رنگ کرم و قهوه ای تزیین شده بود. در خونه یه قفل آویز مستطیلی داشت که وقتی باز کردیم بازم در باز نشد. یک ربعی با در مشغول بودیم تا اینکه آقا رضا با کتک در و باز کرد و آخرش هم دستش لای در موند. کلی خندیدیم. ساک ها رو به صورت دست به دست از ماشین خالی کردیم و دارو رو تو یخچال گذاشتیم.

ساعت 3 رفتیم مجدد سمت جنگل ابر از بسطام راه کوتاه تره. نقاشی ای رو تصور کنید که توی دشت هستید و به سمت کوه حرکت میکنید. تو این میون هم پره از زمین های کشاورزی و هیچ خونه ای نیست دیدتون رو بگیره. کوه ها و تپه ها در پس زمینه ی کار شدن و ابر های زیبا از بالاشون به سمت دشت سرازیر کشیده شده اند. این ها نوید یک جنگل ابر واقعا واقعنی رو میداد.

از جاده ی فرعی رفتیم بالا. باد بود و کم کم داشتیم داخل مه میشدیم. همه تند و تند عکاسی می کردن. از لابلای تپه ها که رفتیم جاده خاکی شد و دیگه پشتمون هم مه بود. تپه های سرسبز و خوش رنگ اطرافمون بود. یه جا رسیدیم که دیگه ماشین نمی تونست بره. یکم براق شدیم که نتونستیم بریم تو دل جنگل. من و سینا و فربود یه پتو پیچیدیم دورمون. هوای مه دار و سرد و باکیفیت بود. وسایل و زدیم زیر بغل و رفتیم از کمر جاده بالا.

دست راستمون یه خونه بود. بهتر بگم یه کلبه روی یه تپه ی بلند. صدای یه سری سگ هم از بالاش به گوش می رسید. همه بدون هماهنگی از تپه بالا رفتیم. از بالا صدای سگ ها بیشتر میشد. کلی وسایل روی دوش هر کس بود. سگ ها صداشون بیشتر میشد. دیگه کم کم ترسناک هم شد. گویا یه مرتع بود برای چریدن گوسفندا. چوپان اون بالا ما رو میدید. سگ ها با صدای وحشتناکی پارس می کردن اما جلو نمی اومدن. نزدیک به هم شدیم.

جلوی کلبه یه پیرمرد بود نسبتا چاق با کاپشن گرم قدیمی سبز لجنی از اینایی که تو جبهه می پوشن و یه کلاه نمدی. یه جوون هم بود که شلوار کردی ضخیم سیاهی پاش بود و تنش یه کاپشن گرم که روش آرم D&G داشت. موهاش هم فر بود. 10-15 تایی سگ هم دوره مون کرده بودن. مه هم به فاصله ی چند متری بالای سرمون رد می شد. مرد استقبالمون کرد و ما هم سوال پیچش کردیم. 20 تایی سگ داشت و 250 تایی گوسفند که رفته بودند چراگاه.

کلبه عموما از چوب ساخته میشه اما این یکی از سنگ و کلوخ و گل ساخته شده بود.انگار تازه بود. داخلش سیاه بود و بیرونش گلی. مستطیلی بود و درب وسط اش داشت. انتهای کلبه فقط یه شومینه ی بزرگ بود. که از یه تخته چوب بزرگ و یه لوله تشکیل شده بود و آتش زیر خاکستر داشت. یه کتری هم روش بود. بیرون کلبه یه سطل بزرگ شبیه لوله بود. که از بالاش دسته ی یک ملاقه بیرون زده بود. که باهاش شیر رو هم میزدن. کنار هم یه جایی بود که آتیش روشن می کردن و پایین کلبه هم یه چشمه ی طبیعی در اومده بود که آبشون رو ازش تامین میکردن.چوپان بهمون دوغ تازه داد با کاسه خوردیم.

فضا خیلی طبیعی و رئال بود. آتیش روشن کردیم. از بالای تپه همه جا سفید بود و در ته جاده ماشین خودمون دیده میشد. سگ های وحشی هر کدوم یه سمت بودن و خرناس می کشیدن. خلوتشون رو بهم زده بودیم. یکی بود که سفید پشمالو و بزرگ بود و موهای مشکی دور چشمش خشن ترش کرده بود. یک هم لاغر بود و تیز چنگ و یه قلاده ی میخ دار وحشتناک گردنش بود. (برای اینکه کسی نتونه گردنش رو بگیره) یه سگ گرگی هم بود که من دوسش داشتم. یه چند تایی سوسیس ازمون گرفتن تا باهامون دوست شدن.

انگار قسمت بود که ما اونجا بمونیم. مه دیگه همه جا رو گرفته بود. تو کلبه که رفتیم پیرمرد که اسمش حاج محمود بود برامون چایی ریخت. کف کلبه یه فرش زبری پهن بود و همه جا تاریک بود. یه کورسویی از چراق گردسوز نفتی می اومد. صدای سگ ها که به کوچکترین چیزی واکنش می دادن می اومد و بجز اون هیچ چیزی نبود. کم کم صدای بع بع گوسفندا اومد. داشتن برمیگشتن. سگ ها دوان دوان به استقبالشون رفتن. دو سه تا دیگه چوپون اومدن با چند تا سگ دیگه. یه دنیا گوسفند بود. همه رنگ و همه رقم.

شاید این صحنه ای که تعریف میکنم دیگه برای من و سینا تکرار نشه وصف نشدنیه. کنار کلبه یه جا بود برای گوسفندا که به ارتفاع 1 متر دیوار با سنگ و کلوخ درست شده بود. وسط هم با فنس و توری فلزی بخش بندی شده بود. همه ی گوسفندا رو آوردن تو. یه سگ حنایی رنگ بزرگ با وقار روی پاهاش نشسته بود و نگهبانی میداد. همه ی چوپون ها اومده بودن کمک. نمی دونم چطوری بگم. بره ها رو از مادرا جدا کردن. صحنه های عجیبی بود. بره ها رو می بردن تو یه بخش دیگه که تا صبح از مادرشون شیر نخورن. بزغاله های کوچولو مع مع می کردن ومادرشون براشون مع مع می کرد. بچه این سوی توری و مادر اونطرف. این جدایی سخت بود چون مدام قاتی میشدن. کم کم کوچکترا رو بردن تو یه بخش دیگه و دونه دونه مادر ها رو بیرون کردن. بچه ها یک صدا بع بع می کردن و مادر ها با هم جوابشون رو میدادن. دو تا بزغاله ی دوقلوی طوسی رنگ هم بودن که دل آدم رو کباب میکردن. همه رو که جدا کردن بره های نو پا و بزغاله های خیلی ریزه رو باز آوردن بیرون. بیچاره ها دنبال مامانشون اون وسط می گشتن. گویا اینا توان اینکه از علف تغذیه کنن نداشتن و باید شیر می خوردن. به قول سینا جدایی "نادر" از "سیمین" ی بود واسه خودش. کلی غصه خوردیم و سینا هم هر چی از دهنش در اومد بهشون گفت. خلاصه تا صبح بین مادر ها بچه ها یه تور سیمی جدایی انداخته بود.

بعد یکم با سگ ها بازی کردیم. زیاد مهربون نبودن گوششون رو بریده بودن که گرگ گاز نگیره. الکی دنبال هم می کردن. بعد رفتیم تو کلبه و با حاج محمود و پسراش حرف زدیم. 30 سال بود که شغلشون همین بود. در مورد ام اس چیزی نمی دونستن. ما هم گیر ندادیم. بعد جوجه رو دور هم خوردیم. جوجه از ما نون و ماست از اونا خیلی چسبید. بهترین شاممون بود. پیرمرد خیلی سخاوتمند بود و هرچه داشت آورد. شرمنده بودیم. دور هم فیلم گرفتیم و خاطره گفتیم و خندیدیم. ساعت 10 بود که دیگه رفتنی شدیم راه خیلی تاریک بود. هرچه داشتیم روشن کردیم همه جونمون گل شد. من تو فکر بودم که خوابم برد.



فردا باید بریم دامغان شاید این بهترین شب مسافرت من یکی بود. نمیشه گفت دوست دارم اینطور زندگی کنم اما وقتی این روز ها تو زندگی پیش میاد واقعا زندگی ارزشش رو داره.

سرما ناشی از مه

هیزم های چوپانان

دوغ محلی واقعی

مزه ی فراموش نشدنی

کلبه مرد چوپان

اجاق کلبه

آتش نیمه شب

جنگل شروود- سه شنبه - 2-3-91

 جنگل شروود- سه شنبه - 2-3-91  صبح من اولین کاری که کردم یه سجده ی شکر بود. بلاخره بعد از 15 روز نون تهران رو دیدم. تافتون بود. خیلی خوب بود. با اینکه مربای هویج دوست ندارم اما این بهترین صبحانه ی من بود. بعد صبحانه هم دوباره کرم زینک اکساید زدیم که معلوم نیست توش چی ریختن. متوجه شدم پشه ها دو شب پیش بهمون حمله کردن. بعد هم یکم کتک کاری کردیم و پریدیم رو سر و کله ی هم. که متاسفانه هیچ کس صدمه ندید.

امروز رفتیم جنگل ابر. البته نه به همین سادگی.

آقای فرهانی یا همون دایی اصغر خودمون. موعد اجاره ی خونش اول خرداده. صاحبخونه هم گیرداده باید پاشن. پول پیش رو هم به خود اصغر آقا میده فقط. تو این دو روزی که ما شاهرود هستیم شب رو رفت کرج که فردا برگرده پیش ما. شدیم 9 نفر و فقط تو ماشین فرهانی جا می شدیم. ماشین فرهانی یه ردیف صندلی وسط اش رو برداشته که اونم با وسایل فیلم برداری پر کردیم. خودمون هم 4 نفری چپیدیم ردیف آخر. ردیف آخر فقط کیف اش به پنجره بازکردنشه وگرنه بدترین جای ماشینه. بقیه هم سوار شدن و پرسون پرسون (و یواش یواش) رفتیم به سمت جنگل ابرها! (مهدی می پرسید جنگل ابرها کجاست!؟!)

یه کارگر ساختمانی کم سن وسال بود که دستش تقریبا تا مچ (ببخشید) تو دماغش بود. وقتی ازش پرسیدیم جنگل ابر کجاست خیلی طبیعی به خیالش چرخید و اومد سمت ماشین و دستش رو با بدنه ی ماشین پاک کرد و خوش اخلاق راهنماییمون کرد. جنگل ابر یه جورایی ربطی به شاهرود نداره. یه 40-50 تایی فاصله است. و توجاده ی میامی به شاهروده که با یه فاصله نسبت به کوه ها قرار داره. یه جاده ی فرعی هم عمود بر جاده مستقیم میره به کوهپایه و از وسط دشت رد میشه و میره لابلای تپه های سرسبز. همه جا پر بود از علف و بوته ها و گاها گل. جاده هم بعد از یه روستا (روستای ابر) خاکی میشد. اصلا هم برای یه ون مسیر مناسبی نبود. یکی دوباری نزدیک بود بیوفتیم تو دره! سینا دم پنجره بود و مسخره منو بغل کرده بود.

یه سوپری پیداکردیم که همه چیز داشت. سه تا هندونه و کلی امید واهی ازش خریدیم. یه کیسه ماست محلی + تب مالت و کلی چیپس و سس قرمز ممتاز نشان. یه پیک نیک اساسی رو ردیف کردیم. هر چی که جلو تر رفتیم بر احساس اینکه اشتباه اومدیم افزوده میشد. یارو تو سوپری گفت آب معدنی نخرید که چشمه آب داره. ما تا یه جا رفتیم که یه موتوری بهمون گفت اگر بیشتر برید می رسید به گرگان. تصمیم گرفتیم برنامه رو با یه جوب آب بیخودی و یه سری درخت بدون سایه اجرا کنیم. ابری هم در کار نبود.

بساط زیر انداز رو یه گوشه پهن کردیم و هندونه ها رو انداختیم تو جوی آب. یه سربالایی هم بود که مدام ما را میخواند (راه تو را می خواند) اما تحویلش نگرفتیم. آقا رضا (تکنسین دوچرخه) شروع کرد برامون از خاطراتش تعریف کردن. کلی خندیدیم این بشر یه دونه بیشتر نیست. داستان مال این بود که یه موتوری بهش زده و بعد پخش زمین شده و تا دم مرگ رفته بوده. بعد هم خاطره ی خوردن 3 کیلو شله زرد و گفت و بعد هم خاطره ی خوردن 2 کیلو نون خامه ای و دیگه ما ولو شدیم. شما باید حتما خنده های عمو حسن (راننده دوم) رو بشنوید. معرکه است. خوارک دوبله است خصوصا با "ش" هایی که میزنه. با هاش به ترک دیوار هم خنده تون میگره.

چیپس و ماست و سس قرمز و بغل کردیم و زدیم به بدن. نفری یکی و نصفی چیپس داشتیم که پیاز جعفری آخر از همه تموم شد. بعد هم رفتیم سراغ هندونه ها که امیدمون رو نا امید کرد. هم سفید بود هم بی مزه. خلاصه من که نخوردم. از زور بیکاری سربالایی رو رفتیم بالا و رسیدیم به یه جای طوفانی. درخت های کارتنی که هر چند متر یه شاخه دارند و جون میدن برای خونه درختی و زیرشون پر بود از علفزار های قشنگ و دسته های گل ریز آبی. کفش دوزک ها و پروانه هایی که نزدیک آدم می شدن. من اول فکر کردم همون قبل افتادیم تو دره و مردیم و الان بهشته. اما چون هیچ فرشته ای (کلا موجود مونثی) ندیدم فهمیدم یه جای کار می لنگه!

احمد (فیلم بردار ) از خوشحالی داشت پشتک میزد و مدام ایده های فیلم های عروسی میداد. من و سینا دنبال این بودیم که از یه درخت بالا بریم. حامد (صدابردار) بالا رفت؛ ما نرفتیم. نه بخاطر اینکه نمی تونیم. چون یه عنکبوت زشت ازش در اومد که البته لذومی ندیدیم به حامد بگیم. خلاصه یه سری شیرین کاری لای گلا در آوردیم و یه سری فیلم گرفتیم. بعد هم با دوربین احمد یه عکس فوق العاده ی "پاناروما" 360 درجه گرفتیم که چون کابل نداریم نمی تونیم براتون بذاریم. بعد هم من یه سری استخوان جمجمه خریا الاغ پیدا کردم که به همه ی حرف و حدیث های "بهشت؛ آری یا نه" پایان داد.

بعد هم بدلیل گرسنگی رهسپار برگشت شدیم. ناهار رو توی تختمون خوردیم. نه بخاطر اینکه خیلی شیک هستیم. اتاقمون فکر کنم 9 متری باشه و چهار تا تخت توشه و یه یخچال و یه تلویزیون هم از بالای سر تخت فربود آویزونه کلا جایی نیست که زمین بشینیم. یکم رفتیم سایت و نت. سرعت این اینترنت موبایلی مون هم خوب شده گویا.اما سینا و حسین رفتن کافی نت من و فربود هم رخت شستیم و یکم غیبت کردیم. یه چایی هم زدیم با شکر پنیر چسبید.

دم غروب رفتیم پارک های شاهرود. تا برسیم دیگه هوا تاریک شده بود. پارک بلوار دقیقا روبروی یه بلوار بود که به صورت پله کانی می رفت بالا. اولش دو تا مجسمه شیر داشت و زمین بازی بچه ها دست چپ بود. بالاش هم یه جایی بود صاف میشد و حوض داشت کلا پارک کوچیکی بود. (تاجایی که ما دیدیم) یه سری جوون اونجا داشتن بد مینتون بازی میکردن وچند تا خانواده هم دور و اطراف نشسته بودن. اول با دو تا پیرمرد حرف زدیم و بعد با یه خانواده که خانم خونه مشکوک به ام اس بوده اما نداشت. جوون های بدمینتونی هم وقتی فهمیدن ما از تهران اومدیم کلی بغلمون کردن و رو بوسی. کلا غم غربت بد چیزیه. دانشجو بودن. دلشون گرفته. یه دست فربود باهاشون بازی کرد. خیلی از ام اس پرسیدن و کلا داستان جالبی بود.

داشتیم می رفتیم که یه پیرمرد دوره گرد دیدیم.حدود 40-45 سالی سن داشت. با ریش و موی بلند مشکی-حنایی و یه سری دفتر و کاغذ که کنارش بود. یه جوون هم بغلش نشسته بود و سیگار می کشید. احمد دوربین رو که چرخوند پیر مرد گیرداد از من نگیرید. یه پلیور پشمی یقه اسکی تیره رنگ پوشیده بود با یه شلوار مشکی ضخیم. کفش هاش هم خیلی مندرس بودن. پیرمرد با عوامل درگیر شد. قیافه اش (و لباساش) به معتاد ها و کارتن خواب ها می خورد. صداش هم همین طور. صداش نشون میداد چند تایی از دندون هاش افتاده. البته به نظر من با اون دفتر و دستک اش دعا نویس بود. میخواست زنگ بزنه به پلیس ما هم گفتیم بزن! بعد بخاطر وقت مون ما بیخیال شدیم و رفتیم.

سوار ون که شدیم فکر کرد فرار کردیم. دوید سمت ماشین و زد به ماشین و شماره رو نوشت. دیگه بچه ها بی خیال نشدن و پیاده شدن. اینبار ما زنگ زدیم پلیس. خیلی دوست داشت درگیری ایجاد بشه. کلا قضیه مسخره بود. مدام می گفت می دونی من کی ام؟ حسین هم می گفت آره! داستان دیگه بیشتر کمدی شده بود. یارو میگفت امشب همه کلانتری می خوابید. خلاصه اول یه بنز و بعد یه موتور پلیس اومد. موتوری وایستاد و حسین مجوز رو نشونش داد. پلیس دوره گرد پرسید تو اینجا تو پارک چیکار میکنی؟ گفت :من درس می خونم؛ یه کنفرانس فیزیک تو شاهرود من دارم در مورد اون درس میخونم. بعد هم گفت داداشم "صدوقی" نامی تو پلیسه و بعد گفت که کاندیدای دو دوره از نمایندگی مجلس شاهروده. خلاصه ما ترکیده بودیم از خنده.اینا رو هم با اعتماد به نفس میگفت. پلیسه هم گفت پاشو برو دنبال کارت و ردش کرد رفت. آخرش هم یارو گفت من میتونم از اینا شکایت کنم؟! ما هم بیخیال شدیم. رفتیم. سوژه ای بود.

بعد رفتیم پارک آبشار. پارک از یه سری حوضچه تشکیل شده بود که آبشون از بالا با یه سری پل به هم میریخت. دیگه تاریک بود. درختاش بیشتر کاج بود و پر بود از سکو ها و آلاچیق ها. یه قلعه ی بادی داشت و یه سری بوفه. تاریکی نذاشت بفهمیم کجاییم. یه سری خانواده بودن و بچه هایی که همه جا می دویدن. یه خانواده ی بود که زن و شوهری به همراه یه پیرمرد اومده بود. همراهشون. اصولا تو شاهرود به مسن ها و کهنسالا احترام میذارن. هرخانواده یکی همراهش داشت. زنه خیلی در مورد ام اس می دونست. دوستش مبتلا بود. و میدونست یه موقع هایی عود داریم و چه چیزایی برامون خوبه. خیلی چسبید بهمون. یه سمتی هم کلی جمعیت دورمون جمع شد و در نهایت یه خانواده بودن که کارشون گیاه درمانی بود یه سری بحث چالشی کردیم که آخرش این شد که کسی داروش رو قطع نکنه و برن مراکز مجاز طب سنتی.

خسته کوفته یه جا شام خوردیم و افتادیم.


+ کلا شاهرود سخت تر از اونچیزی بود که ما فکر میکردیم. فردا احتمالا بریم بسطام رو هم بگردیم. تو سفر اینطوریه یکی که جوش میاره بقیه باید حواسشون باشه که فشار رو از روش بردارن و بعد چند روز بعد همون آدم کمک حاله یکی دیگه است.

اغذیه فروشی های اول جاده

جنگل بی ابر


بالای درختان

بیابان را سراسر مه گرفته- دو شنبه – 1-3-91

 بیابان را سراسر مه گرفته- دو شنبه – 1-3-91

امروز صبح اول وقت پا شدیم. این اول وقت یعنی بدون هیچ معطلی ای. حتی سینا که معمولا آخرین نفر پا میشه در عین نا باوری همه رو بیدار کرد. همه حس خوبی داشتیم. نرمش صبحگاهی هم کردیم. قبراق راه افتادیم به سمت میامی. 115 کیلومتر جلوی رومون بود و 4 نفر که کلی نشاط داشتن. مشکل اقامت در جاهای بین راهی و خصوصا بدون جا بودن، اینه که خستگی تو تنت می مونه. اما ما این خستگی رو با نشاط روحی جبران کرده بودیم. اما روزگار داستان دیگه ای رو برای ما رقم زد....

رکورد بدون استراحت ما در صبح به 50 کیلومتر هم می رسید. (صبح اول نیشابور به سبزوار) اما جالبه بدونید امروز صبح تنها تونستیم 15 کیلومتر بریم.
یعنی 15 کیلومتر که رفتیم خسته شدیم. بس که سربالایی سنگینی بود. علاوه بر اون باد هم مخالف بود. این سربالایی تا 40 کیلومتری میامی ادامه داشت باد هم که انگار امروز نمی خواست نظرش رو عوض کنه. اگر قبلا 500 متر سربایی داشت بعدش یه سرازیری جایزه داشتیم. اما الان نه هیچی. خلاصه رسمون کشیده شد. تو باد پا زدن مث این میمونه که تو پله برقی برعکس بدویی

امروز خبری از ملخ ها نبود. این باعث شد لذت بخش بشه پا زدن. البته از ساعت 9 و نیم آفتاب نشون داد که وارد استان کویری سمنان شدیم. جایی از بدنمون نبود که نپوشونده باشیم. حتی دیروز که بجای شلوار شورت دوچرخه سواری پوشیده بودیم. سوختیم. امروز دوباره شلوار رو ترجیح دادیم. از ترس گرمازدگی تو قمقمه هامون یکی دوتا قرص جوشان ویتامین سی لیمویی هم انداختیم. کرم ضد آفتاب رو هم به صورتامون زدیم. SPT95 که فکر کنم تقلبیه. 

احمد (فیلمبردار) امروز کلی ژانگور بازی در آورد. چون سربالایی بود. اون سریع تر با ون می رفت جلو و از بالای تپه ها از ما فیلم می گرفت. یا روی پل ها و یا حتی اونطرف خیابون. جالب بود امروز بخاطر این شیب همه ما رو تشویق می کردن. حتی راننده ها هم وقتی کنار ما می اومدن یه ماشالایی چیزی می گفتن. 3- 4 باری واستادیم. ساعت 10 بود که جلیقه های خنک کننده رو پوشیدیم. اما کله مون رو چه میکردیم. ؟! گاهی آب قمقمه رو که گرم میشد میریختیم سرمون اما این فقط 10 دقیقه کارساز بود.

با سینا یکم در مورد اینکه بچه های متولد میامی چه کلاسی برای بقیه میذارن حرف زدیم. قرار شد برنامه ی بعدی مون از میامی (نیشابور) تا میامی(امریکا) باشه. البته فکر کردیم که تو آب چطوری پا بزنیم. تو مصافت طولانی ارتفاع زین خیلی مهمه. اگر بالا باشه درد سرشونه و کتف می گیری عوضش مسلط هستی. اگرم پایین باشه پاهات درد میگیره و دوچرخه جون نداره بره. من هنوز ارتفاع مناسبم رو پیدا نکردم.

سر راه تویکی از این پیچ ها و گردنه یه کاروانسرا دیدیم. خیلی قیافه ی جالبی داشت. از دوردست شبیه قلعه بود به نام کاروانسرای میاندشت.. رفتیم داخلش درب بزرگی داشت. نزدیک 2 هزار متری بود. دور تا دور حجره حجره بود و بازسازی شده بود. قیافه ی خوشگلی داشت. اغلب جاهاش سنگفرش شده بود و حس خوبی به آدم میداد حسی بین نوستالژی و ترس.دم نوشته بود سه تا ولی دو تا آب انبار داشت. که رفتیم داخل یکیشون. پله های بلندی داشت یاد مادرم افتادم. تهش هم لوله رد کرده بودن و یه سری آب جمع شده بود. احمد می گفت جن داره کلی مسخره اش کردیم. البته هیچوقت نمیشه فهمید احمد جدیه را شوخی.

داشتیم خارج می شدیم که یه سرباز دم در آب انبار جلومون رو گفت. سینا هنوز داشت شوخی می کرد. به سربازه گفت شنیدم جن ها به صورت انسان هم درمیان.! سربازه ریش گذاشته بود و لاغر اندام بود. از لای یونیفورمش گردنبند آهورامزداش معلوم بود. عمو حسن (راننده) با استرس پرسید تنهایی اینجایی؟ همه منتظر شدیم که بگه آره و فرار کنیم. ولی گفت نه 2 نفر دیگه هم هستند. اونا هم کم کم سرو کله شون پیدا شد. یه سرباز دیگه و یه کارمند پیر اداره ی میراث فرهنگی با یه نیزه ی هخامنشی!!!!

دم در هدایت شدیم و بهمون گفتن که برای یه ساعت استراحت هم باید مجوز بگیرید. خلاصه کلی حرف زدیم. دو تا آقا و خانم گردشگر هم اومدن و با ما دم در موندن. مرده موی فر داشت و لاغر بود و سبیل داشت. انگار بازنشسته بود. زنه هم یه مانتوی نخی رنگ رنگی پوشیده بود. جا افتاده بودن و گمونم بازنشسته. کلی در مورد ام اس براشون گفتیم و حرکتمون . هیچی نمی دونستن. البته اولش مرده گفت که: "در مورد کم خونیه؛ قیافه ها رنگ پریده میشه و تغییر میکنه". قیافه ی خودش رو بعد از اینکه گفتیم خودمون هم ام اس داریم باید میدیدی. عین کم خونی ها رنگ پریده بود! آخرش باهامون عکس گرفتن و رفتیم. اینجا بود که مهدی گفت بذار یکم من پشت چرخت بشینم. (که داستانش رو براتون میگم.)

پازدیم تا میامی. میامی یه بیابون بود. یه بیابون واقعی. یه جایی دستشویی بین راهی هم بود که فقط چیپس داشت. همه گشنه بودیم . فکر کنم نزدیک 80 تا سرویس بهداشتی فقط برای مردونه داشت اما یه رستوران نبود

اینجا من یه سری نکته رو بگم. آفتاب تا مغز استخوان رسیده بود. دیگه نباید پا می زدیم. از طرفی هر چی گشتیم جایی تو ده برامون نبود که بمونیم. حتی نتونستیم غذای خوبی پیدا کنیم. واقعا دوروز پشت هم نمیشد بیابون موند. (تجربه ی خوبی شد.) برنامه ریختیم بریم شاهرود. اول قرار شد بعد از ظهر 60 کیلومتر باقی مونده رو پا بزنیم. راننده ها گفتن ما بدلیل نصب بنر ها چراغ نداریم و عصر خطرناکه. ما هم دیدیم منطقیه. فربود و حسین حتی تلاش کردن که ادامه بدن رکاب زدن رو ولی همه به این نتیجه رسیدیم تو این دمای هوا پا زدن خودکشیه. تصمیم گرفتیم این 60 کیلومتر رو با ماشین بریم. در کل فرقی نمی کرد.

بنابراین یه روز بیشتر در شاهرود می مونیم.

رفتیم یه رستوران اول شاهرود فست فود بود. من هر کاری کردم نتونستم برای یارو توضیح بدم که اگر بجای گوشت گوجه بذاری تو نون پیترات، سینا می تونه بخوره. هی میگفت بعد چی بریزم. آخرش سینا فلافل خورد بیچاره! تو اون هاگیر واگیر هم یه کامیون زد به یه پراید و زنه جیغ و داد گریه کرد. بعد دیدیم چراغ پراید فقط خط افتاده.

تو شاهرود یه جایی تو کمربندی شهر یه مسافرخونه هستیم. به نام آزادی. سه طبقه است و ما طبقه آخریم. با کتک ساک هامون رو بردیم بالا. اتاق ها رو با تخت فرش کردن و سینا برای رفتن رو تختش از من باید بپره (که نمی پره!). یه تلویزیون 4 اینچ و یه یخچال داریم. یه پنجره هم چسبیه به سقف کار کردن که ویو خاصی نداره. اما هر چی که هست بهترین جاست بجای میامی.

مهدی (تدارکات) امروز دوچرخه منو گرفت بره یه دور بزنه یه جوری دم جاده خورد زمین که خدا بهش رحم کرد. بیچاره داره تموم میشه. تازه از مسمومیت رهایی پیدا کرد به چنگ مصدومیت گرفتار شد. مچ دست راستش ضرب دید. شب رفت عکس بگیره دو تا دختر هم از روی بنر های ماشین دیده بودنش و فردا قراره باهامون صحبت کنن گویا مادر یکی شون ام اس داره . رئیس یه دانشگاهی هم تو شاهرود پیغام پسغوم داده بریم پیشش! خلاصه شاهرود شهر بزرگیه.

سینا بالا علیرضا پایین

درها را باز کنید

کاروانسرای میاندشت

آب انبار

از اینجا 60 تا مونده تا شاهرود

چهار نفر