2012/05/30

چشم چشم دو ابرو دماغ دهن یه گردی- جمعه – 5-3-91


چشم چشم دو ابرو دماغ دهن یه گردی- جمعه – 5-3-91 


امروز صبح با کلی کش و قوس بیدار شدیم. 10 قرار بود بریم گردش. جامون تو یه هتل سرنبش یه خیابونه طبقه سوم. من و سینا و فربود تو یه اتاق هستیم. یه تلویزیون فسقلی داریم. جامون تر و تمیز و راحته و دستشویی و حمام هم داریم تو اتاق. یه یخچال کوچیک و یه جا کفشی داریم. و یه صندلی و جالباسی آیینه دار. جامون خیلی خوبه
.

فهیمه یکی از آشنایان حسین دامغانیه و اومده بود هتل تا مارو ببره به چشمه علی. مهدی و هانیه هم سر راه از هتلشون به ما ملحق شدن. چشمه علی یه جای تفریحی تو 25 کیلومتری دامغانه. تو راه باد داشت ماشین رو از جا می کند. سر راه تو جاده یه دریاچه ی باکیفیت هم دیدیم. چشمه علی یه جای بزرگ گوده که یه استخر کم عمق خیلی بزرگ داره که ساختمون هم وسط این استخره از گوشه اش یه ورودی آب داره که پله می خوره مردم میرم آب برمیدارن. اطراف هم درختای کهن سال قرار دارند. آب شفافی داره و برای رفتن به اون ساختمون وسط باید یه فاصله ی یک متری رو بپری

با ورود به محوطه ی چشمه علی من یادم افتاد قبلا اومده بود. خیلی چسبید. رفتیم روی یکی از پله های عریض روبروی استخر زیرانداز انداختیم و نشستیم. کلی بازی کردیم و حرف زدیم. بعد متوجه شدیم یادمون رفته برای ناهار کاری کنیم. رفتیم دنبال تن ماهی!!! فهیمه با مادرش و یکی از آشناهاشون اومده بود که زیاد با هم قاتی نشدیم. اولش خیارگوجه وپنیر خوردیم. با نون محلی "تافتون" که هیچ شباهتی به تافتون نداشت بیشتر شبیه نون های کارتون "پرین" بود.
ش
بعد در زمانی که هیچ فکرش رو نمی کردیم و ولو شدیم. سه نفر از اون گوشه اومدن سمتمون. شیما و مادر و پدر مهربونش. بابای شیما با همه دست داد. یه مرد عینکی با موهای جوگندمیه و پیراهن قرمز وچهره ای بسیار باهوش. کلا چهره ی این خانواده خونگرم و مهربون و خندانه. جدا غافلگیر شدیم.

خانواده شیما در اولین برخورد به ما متذکر شدن که چقدر لاغر و سوخته ایم. مطابق معمول کلی برامون خورد و خوراکی آورده بودن. گوجه سبز های خوشمزه و زردآلو و خیار و هلو و هندونه و موز. با یه سری شکلات که فربود بهمون داد خوردیم. بعد هم ناهار نون و تن ماهی خوردیم. تن ماهی ها رو تو کتری خانواده بغلی گرم کردیم که چون زیاد بود یارو هر چشم غره بهمون میرفت. یه خانوده پلکان بالایی ما بودن و یکی پایینی

چیز دیگه ای که شیما اینا آورده بودن کیک تولد بود. این دوستان نمی دونستن ما تولد حسین رو گرفتیم. برای همین دوباره براش تولد گرفتیم. این دفعه کلی جیغ و داد کردیم. برف شادی هم آورده بودن که داستانی شد. اول زدیم باد برد تو سر و کله ی پلکان بالایی بعد هم من اومدن به سمت فربود بزنم که زدم تو چشم هانیه. بعد زدم تو یه لیوان که مث کاپوچینو کف کرد. به کف فندک گرفتم و آتیش گرفت. حسین اومد فوت کنه رفت رو سرو صورتش و ابروی چپ اش سوخت. کلی خندیدیم. شیما هم یه نقاشی برای حسین هدیه کرد. ما هم دوباره اون انگشتر و دادیم

یه سری سیب زمینی توی آتیش همسایه پایینی و یه سری هم بالایی گذاشتیم که زیاد استقبال نشد. ولی من دو تا خوردم. کم کم خانواده ی فهیمه رفتن و جمعمون خودمونی تر شد. یکم مافیا (بازی گروهی) بازی کردیم و یکم هم بازی های کارتی تا اینکه دیگه مهدی اینا خداحافظی کردن. شیما اینا هم کم کم اومدن برن ما هم وسایل رو جمع کردیم. اما تا اونا برن و ما حرف بزنیم یه نیم ساعتی باهاشون بودیم. واقعا زحمت کشیدن و ما تا دم پله ها بدرقه شون کردیم.

بعد پریدیم توی خونه ی روی آب و از دور احمد (فیلم بردار) ازمون فیلم گرفت حسین و فربود خواستن در مورد چشمه علی تو فیلم توضیح بدن. 30 بار خندیدن و فیلم قطع شد. آخرش من بعد از 3 بار خندیدن فربود و حسین مطلب رو گفتم. کلی دلقک شده بودیم. چند نفر کنجکاو شدن که ما در مورد ام اس توضیح دادیم و بروشور و کاتالوگ دادیم. یه خانمه هم بود که پزشک آزمایشگاه بود و آخر گفت من نظرم در مورد این بیماری عوض شد واقعا. با دو تا خانواده که قرمه سبزی توپی داشتن هم حرف زدیم که هیچی در مورد ام اس نمی دونستن.

تو راه برگشت رفتیم دم اون دریاچه.راهش خاکی بود. یه سد بود. دور تا دور کوه بود. زیاد درخت نداشت ولی رنگ خاک خوشرنگ و قرمز بود. مردم جمع شده بودن تو کناره ی برکه اش. ما هم یه جا رفتیم. هوا داشت غروب می کرد که خیلی زیبا شده بود. یکم چرخ زدیم و احمد تک تک از ما روی یه صندلی پشت به آب مصاحبه گرفت. سوالا احساسی بودن. بعد تو ضد نور و فضای غروب یکم عکس پرشی انداختیم که خوب نشد. یکم فیلم گرفتیم و بازی در آوردیم. بعد هم من و سینا با عمو حسن حرف زدیم و نصیحتمون کرد که بریم زن بگیریم. عمو حسن یه مرد سرد و گرم چشیده است و صداش خیلی خیرخواهانه و گرمه. بمب تجربه است.

کم کم ستاره ها تو آسمون ظاهر می شدن و ماه یه حلال خوشگل داشت . مردم رفته بودن و ما دیگه تنها کنار آب بودیم. صدایی نبود جز قور قور صد ها قورباغه تاریک که شد دیگه رفتیم تو ماشین. من و سینا و فربود کز کردیم ته ون و حس غروب جمعه رو گرفتیم. اومدن مهدی و شیما باعث شد بفهمیم چقدر دلتنگ دوستای خودمون و خانواده هامونیم. درسته دلتنگی مون بیشتر شد اما اگر نمی اومدن هم دیگه داشتیم می پوسیدیم.

شام و که زدیم. آخر شب تو هتل من و سینا بلاخره کتک کاری مون رو بعد از چند روز وقفه شروع کردیم. که با برخورد زانوی سینا به دماغ من و صدای تررررق! خاتمه یافت. عمو حسن میگه نشکسته. در کل هم بجز بادی که داره چیزی نیست و کاریش نمی شه کرد. یخ گذاشتم بادش خوابید. زیاد دردی هم نداره و یه چسب زخم بی خودی زدم روش. باید خوب بخوابیم که فردا مسیر سخت آهوان رو داریم. گردنه های وحشی آهوان.

تولد حسین


برف شادی

ابروی سوخته

شمع ها رو فوت کن

درختان کهن سال

خانه ای روی آب

چشمه علی پر آب

دریاچه سد

دریاچه زیبای سد

مصاحبه ها

غروب دل انگیز

صبحانه ی ما

حرکت 5

No comments: