2012/05/30

صدای ساز مرد چوپان - چهار شنبه- 3-3-91

صدای ساز مرد چوپان - چهار شنبه-  3-3-91

صبح بیدار شدیم.من اول صبح گزارشم رو زدم کم کم بقیه هم بیدار شدن.همه از باد پنکه خشک شده بودیم. فربود فداکار دیشب بخاطر تنبلی مون سرمون قاتی کرد و پنکه رو خاموش نکرد. البته صبح فهمیدیم که "نخ کشی" ای که دیشب از پنکه باز کردیم بخاطر این بوده که این پنکه هیچ وقت خاموش نمیشه. امروز باید ساعت 2 اتاق رو تحویل میدادیم تا بریم به شهر بسطام.

وسایل و جمع کردیم. سینا رفت کافی نت کاراش رو انجام بده سر راه هم گویا یه کافی شاپ پیدا کرده بود و قهوه ترک زده بود. ما منتظر موندیم ناهار بخوریم. اصلاح و تر تمیز کردن و اینترنت کل کارای ما بود تا قبل از ساعت دو. از مسافرخونه که رفتیم همه جا بسته بود. نتونستیم سوغاتی بخریم. فقط یه سر دارو خونه رفتیم و یه راست با ماشین رفتیم بسطام. زیاد راهی نیست از شاهرود.

بسطام
جایی که ما باید می رفتیم یه بلوار پر درخت بود. سایه ی درختا نمی ذاشت هیچ آفتابی روی آسفالت بیوفته. مقیاس کوچکی از خیابان ولیعصر. چقدر دلم تنگ شد. از یه کی سرراه کلید جامون رو گرفتیم. و بعد تو یه مغازه خرید کردیم. 10 تا سوسیس. سیخ جوجه آماده پفک کنسرو بادمجان سیب زمینی ساقه طلایی و آبمیوه و آب معدنی و خرما. می خواستیم دوباره بریم جنگل ابر.

چند صد متر اونورتر جایی بود که تعاونی روستایی (مرکز آموزشی تعاونی روستایی بسطام) برامون تهیه کرده بود. یه خونه ی سر نبش بود. کرم رنگ بود و بزرگ. ندیده میشد گفت از جای شاهرودمون خیلی بهتر بود. دیوارش کوتاه بود و بالای دیوار نرده. در بزرگ اش تو کوچه و در اصلی حیاط تو خیابون بود. کلید دست من بود اما در حیاط کلید نمی خواست و با هل باز شد. خونه ی پر پنجره و یک طبقه ای بود که با رنگ کرم و قهوه ای تزیین شده بود. در خونه یه قفل آویز مستطیلی داشت که وقتی باز کردیم بازم در باز نشد. یک ربعی با در مشغول بودیم تا اینکه آقا رضا با کتک در و باز کرد و آخرش هم دستش لای در موند. کلی خندیدیم. ساک ها رو به صورت دست به دست از ماشین خالی کردیم و دارو رو تو یخچال گذاشتیم.

ساعت 3 رفتیم مجدد سمت جنگل ابر از بسطام راه کوتاه تره. نقاشی ای رو تصور کنید که توی دشت هستید و به سمت کوه حرکت میکنید. تو این میون هم پره از زمین های کشاورزی و هیچ خونه ای نیست دیدتون رو بگیره. کوه ها و تپه ها در پس زمینه ی کار شدن و ابر های زیبا از بالاشون به سمت دشت سرازیر کشیده شده اند. این ها نوید یک جنگل ابر واقعا واقعنی رو میداد.

از جاده ی فرعی رفتیم بالا. باد بود و کم کم داشتیم داخل مه میشدیم. همه تند و تند عکاسی می کردن. از لابلای تپه ها که رفتیم جاده خاکی شد و دیگه پشتمون هم مه بود. تپه های سرسبز و خوش رنگ اطرافمون بود. یه جا رسیدیم که دیگه ماشین نمی تونست بره. یکم براق شدیم که نتونستیم بریم تو دل جنگل. من و سینا و فربود یه پتو پیچیدیم دورمون. هوای مه دار و سرد و باکیفیت بود. وسایل و زدیم زیر بغل و رفتیم از کمر جاده بالا.

دست راستمون یه خونه بود. بهتر بگم یه کلبه روی یه تپه ی بلند. صدای یه سری سگ هم از بالاش به گوش می رسید. همه بدون هماهنگی از تپه بالا رفتیم. از بالا صدای سگ ها بیشتر میشد. کلی وسایل روی دوش هر کس بود. سگ ها صداشون بیشتر میشد. دیگه کم کم ترسناک هم شد. گویا یه مرتع بود برای چریدن گوسفندا. چوپان اون بالا ما رو میدید. سگ ها با صدای وحشتناکی پارس می کردن اما جلو نمی اومدن. نزدیک به هم شدیم.

جلوی کلبه یه پیرمرد بود نسبتا چاق با کاپشن گرم قدیمی سبز لجنی از اینایی که تو جبهه می پوشن و یه کلاه نمدی. یه جوون هم بود که شلوار کردی ضخیم سیاهی پاش بود و تنش یه کاپشن گرم که روش آرم D&G داشت. موهاش هم فر بود. 10-15 تایی سگ هم دوره مون کرده بودن. مه هم به فاصله ی چند متری بالای سرمون رد می شد. مرد استقبالمون کرد و ما هم سوال پیچش کردیم. 20 تایی سگ داشت و 250 تایی گوسفند که رفته بودند چراگاه.

کلبه عموما از چوب ساخته میشه اما این یکی از سنگ و کلوخ و گل ساخته شده بود.انگار تازه بود. داخلش سیاه بود و بیرونش گلی. مستطیلی بود و درب وسط اش داشت. انتهای کلبه فقط یه شومینه ی بزرگ بود. که از یه تخته چوب بزرگ و یه لوله تشکیل شده بود و آتش زیر خاکستر داشت. یه کتری هم روش بود. بیرون کلبه یه سطل بزرگ شبیه لوله بود. که از بالاش دسته ی یک ملاقه بیرون زده بود. که باهاش شیر رو هم میزدن. کنار هم یه جایی بود که آتیش روشن می کردن و پایین کلبه هم یه چشمه ی طبیعی در اومده بود که آبشون رو ازش تامین میکردن.چوپان بهمون دوغ تازه داد با کاسه خوردیم.

فضا خیلی طبیعی و رئال بود. آتیش روشن کردیم. از بالای تپه همه جا سفید بود و در ته جاده ماشین خودمون دیده میشد. سگ های وحشی هر کدوم یه سمت بودن و خرناس می کشیدن. خلوتشون رو بهم زده بودیم. یکی بود که سفید پشمالو و بزرگ بود و موهای مشکی دور چشمش خشن ترش کرده بود. یک هم لاغر بود و تیز چنگ و یه قلاده ی میخ دار وحشتناک گردنش بود. (برای اینکه کسی نتونه گردنش رو بگیره) یه سگ گرگی هم بود که من دوسش داشتم. یه چند تایی سوسیس ازمون گرفتن تا باهامون دوست شدن.

انگار قسمت بود که ما اونجا بمونیم. مه دیگه همه جا رو گرفته بود. تو کلبه که رفتیم پیرمرد که اسمش حاج محمود بود برامون چایی ریخت. کف کلبه یه فرش زبری پهن بود و همه جا تاریک بود. یه کورسویی از چراق گردسوز نفتی می اومد. صدای سگ ها که به کوچکترین چیزی واکنش می دادن می اومد و بجز اون هیچ چیزی نبود. کم کم صدای بع بع گوسفندا اومد. داشتن برمیگشتن. سگ ها دوان دوان به استقبالشون رفتن. دو سه تا دیگه چوپون اومدن با چند تا سگ دیگه. یه دنیا گوسفند بود. همه رنگ و همه رقم.

شاید این صحنه ای که تعریف میکنم دیگه برای من و سینا تکرار نشه وصف نشدنیه. کنار کلبه یه جا بود برای گوسفندا که به ارتفاع 1 متر دیوار با سنگ و کلوخ درست شده بود. وسط هم با فنس و توری فلزی بخش بندی شده بود. همه ی گوسفندا رو آوردن تو. یه سگ حنایی رنگ بزرگ با وقار روی پاهاش نشسته بود و نگهبانی میداد. همه ی چوپون ها اومده بودن کمک. نمی دونم چطوری بگم. بره ها رو از مادرا جدا کردن. صحنه های عجیبی بود. بره ها رو می بردن تو یه بخش دیگه که تا صبح از مادرشون شیر نخورن. بزغاله های کوچولو مع مع می کردن ومادرشون براشون مع مع می کرد. بچه این سوی توری و مادر اونطرف. این جدایی سخت بود چون مدام قاتی میشدن. کم کم کوچکترا رو بردن تو یه بخش دیگه و دونه دونه مادر ها رو بیرون کردن. بچه ها یک صدا بع بع می کردن و مادر ها با هم جوابشون رو میدادن. دو تا بزغاله ی دوقلوی طوسی رنگ هم بودن که دل آدم رو کباب میکردن. همه رو که جدا کردن بره های نو پا و بزغاله های خیلی ریزه رو باز آوردن بیرون. بیچاره ها دنبال مامانشون اون وسط می گشتن. گویا اینا توان اینکه از علف تغذیه کنن نداشتن و باید شیر می خوردن. به قول سینا جدایی "نادر" از "سیمین" ی بود واسه خودش. کلی غصه خوردیم و سینا هم هر چی از دهنش در اومد بهشون گفت. خلاصه تا صبح بین مادر ها بچه ها یه تور سیمی جدایی انداخته بود.

بعد یکم با سگ ها بازی کردیم. زیاد مهربون نبودن گوششون رو بریده بودن که گرگ گاز نگیره. الکی دنبال هم می کردن. بعد رفتیم تو کلبه و با حاج محمود و پسراش حرف زدیم. 30 سال بود که شغلشون همین بود. در مورد ام اس چیزی نمی دونستن. ما هم گیر ندادیم. بعد جوجه رو دور هم خوردیم. جوجه از ما نون و ماست از اونا خیلی چسبید. بهترین شاممون بود. پیرمرد خیلی سخاوتمند بود و هرچه داشت آورد. شرمنده بودیم. دور هم فیلم گرفتیم و خاطره گفتیم و خندیدیم. ساعت 10 بود که دیگه رفتنی شدیم راه خیلی تاریک بود. هرچه داشتیم روشن کردیم همه جونمون گل شد. من تو فکر بودم که خوابم برد.



فردا باید بریم دامغان شاید این بهترین شب مسافرت من یکی بود. نمیشه گفت دوست دارم اینطور زندگی کنم اما وقتی این روز ها تو زندگی پیش میاد واقعا زندگی ارزشش رو داره.

سرما ناشی از مه

هیزم های چوپانان

دوغ محلی واقعی

مزه ی فراموش نشدنی

کلبه مرد چوپان

اجاق کلبه

آتش نیمه شب

No comments: