2012/05/30

جنگل شروود- سه شنبه - 2-3-91

 جنگل شروود- سه شنبه - 2-3-91  صبح من اولین کاری که کردم یه سجده ی شکر بود. بلاخره بعد از 15 روز نون تهران رو دیدم. تافتون بود. خیلی خوب بود. با اینکه مربای هویج دوست ندارم اما این بهترین صبحانه ی من بود. بعد صبحانه هم دوباره کرم زینک اکساید زدیم که معلوم نیست توش چی ریختن. متوجه شدم پشه ها دو شب پیش بهمون حمله کردن. بعد هم یکم کتک کاری کردیم و پریدیم رو سر و کله ی هم. که متاسفانه هیچ کس صدمه ندید.

امروز رفتیم جنگل ابر. البته نه به همین سادگی.

آقای فرهانی یا همون دایی اصغر خودمون. موعد اجاره ی خونش اول خرداده. صاحبخونه هم گیرداده باید پاشن. پول پیش رو هم به خود اصغر آقا میده فقط. تو این دو روزی که ما شاهرود هستیم شب رو رفت کرج که فردا برگرده پیش ما. شدیم 9 نفر و فقط تو ماشین فرهانی جا می شدیم. ماشین فرهانی یه ردیف صندلی وسط اش رو برداشته که اونم با وسایل فیلم برداری پر کردیم. خودمون هم 4 نفری چپیدیم ردیف آخر. ردیف آخر فقط کیف اش به پنجره بازکردنشه وگرنه بدترین جای ماشینه. بقیه هم سوار شدن و پرسون پرسون (و یواش یواش) رفتیم به سمت جنگل ابرها! (مهدی می پرسید جنگل ابرها کجاست!؟!)

یه کارگر ساختمانی کم سن وسال بود که دستش تقریبا تا مچ (ببخشید) تو دماغش بود. وقتی ازش پرسیدیم جنگل ابر کجاست خیلی طبیعی به خیالش چرخید و اومد سمت ماشین و دستش رو با بدنه ی ماشین پاک کرد و خوش اخلاق راهنماییمون کرد. جنگل ابر یه جورایی ربطی به شاهرود نداره. یه 40-50 تایی فاصله است. و توجاده ی میامی به شاهروده که با یه فاصله نسبت به کوه ها قرار داره. یه جاده ی فرعی هم عمود بر جاده مستقیم میره به کوهپایه و از وسط دشت رد میشه و میره لابلای تپه های سرسبز. همه جا پر بود از علف و بوته ها و گاها گل. جاده هم بعد از یه روستا (روستای ابر) خاکی میشد. اصلا هم برای یه ون مسیر مناسبی نبود. یکی دوباری نزدیک بود بیوفتیم تو دره! سینا دم پنجره بود و مسخره منو بغل کرده بود.

یه سوپری پیداکردیم که همه چیز داشت. سه تا هندونه و کلی امید واهی ازش خریدیم. یه کیسه ماست محلی + تب مالت و کلی چیپس و سس قرمز ممتاز نشان. یه پیک نیک اساسی رو ردیف کردیم. هر چی که جلو تر رفتیم بر احساس اینکه اشتباه اومدیم افزوده میشد. یارو تو سوپری گفت آب معدنی نخرید که چشمه آب داره. ما تا یه جا رفتیم که یه موتوری بهمون گفت اگر بیشتر برید می رسید به گرگان. تصمیم گرفتیم برنامه رو با یه جوب آب بیخودی و یه سری درخت بدون سایه اجرا کنیم. ابری هم در کار نبود.

بساط زیر انداز رو یه گوشه پهن کردیم و هندونه ها رو انداختیم تو جوی آب. یه سربالایی هم بود که مدام ما را میخواند (راه تو را می خواند) اما تحویلش نگرفتیم. آقا رضا (تکنسین دوچرخه) شروع کرد برامون از خاطراتش تعریف کردن. کلی خندیدیم این بشر یه دونه بیشتر نیست. داستان مال این بود که یه موتوری بهش زده و بعد پخش زمین شده و تا دم مرگ رفته بوده. بعد هم خاطره ی خوردن 3 کیلو شله زرد و گفت و بعد هم خاطره ی خوردن 2 کیلو نون خامه ای و دیگه ما ولو شدیم. شما باید حتما خنده های عمو حسن (راننده دوم) رو بشنوید. معرکه است. خوارک دوبله است خصوصا با "ش" هایی که میزنه. با هاش به ترک دیوار هم خنده تون میگره.

چیپس و ماست و سس قرمز و بغل کردیم و زدیم به بدن. نفری یکی و نصفی چیپس داشتیم که پیاز جعفری آخر از همه تموم شد. بعد هم رفتیم سراغ هندونه ها که امیدمون رو نا امید کرد. هم سفید بود هم بی مزه. خلاصه من که نخوردم. از زور بیکاری سربالایی رو رفتیم بالا و رسیدیم به یه جای طوفانی. درخت های کارتنی که هر چند متر یه شاخه دارند و جون میدن برای خونه درختی و زیرشون پر بود از علفزار های قشنگ و دسته های گل ریز آبی. کفش دوزک ها و پروانه هایی که نزدیک آدم می شدن. من اول فکر کردم همون قبل افتادیم تو دره و مردیم و الان بهشته. اما چون هیچ فرشته ای (کلا موجود مونثی) ندیدم فهمیدم یه جای کار می لنگه!

احمد (فیلم بردار ) از خوشحالی داشت پشتک میزد و مدام ایده های فیلم های عروسی میداد. من و سینا دنبال این بودیم که از یه درخت بالا بریم. حامد (صدابردار) بالا رفت؛ ما نرفتیم. نه بخاطر اینکه نمی تونیم. چون یه عنکبوت زشت ازش در اومد که البته لذومی ندیدیم به حامد بگیم. خلاصه یه سری شیرین کاری لای گلا در آوردیم و یه سری فیلم گرفتیم. بعد هم با دوربین احمد یه عکس فوق العاده ی "پاناروما" 360 درجه گرفتیم که چون کابل نداریم نمی تونیم براتون بذاریم. بعد هم من یه سری استخوان جمجمه خریا الاغ پیدا کردم که به همه ی حرف و حدیث های "بهشت؛ آری یا نه" پایان داد.

بعد هم بدلیل گرسنگی رهسپار برگشت شدیم. ناهار رو توی تختمون خوردیم. نه بخاطر اینکه خیلی شیک هستیم. اتاقمون فکر کنم 9 متری باشه و چهار تا تخت توشه و یه یخچال و یه تلویزیون هم از بالای سر تخت فربود آویزونه کلا جایی نیست که زمین بشینیم. یکم رفتیم سایت و نت. سرعت این اینترنت موبایلی مون هم خوب شده گویا.اما سینا و حسین رفتن کافی نت من و فربود هم رخت شستیم و یکم غیبت کردیم. یه چایی هم زدیم با شکر پنیر چسبید.

دم غروب رفتیم پارک های شاهرود. تا برسیم دیگه هوا تاریک شده بود. پارک بلوار دقیقا روبروی یه بلوار بود که به صورت پله کانی می رفت بالا. اولش دو تا مجسمه شیر داشت و زمین بازی بچه ها دست چپ بود. بالاش هم یه جایی بود صاف میشد و حوض داشت کلا پارک کوچیکی بود. (تاجایی که ما دیدیم) یه سری جوون اونجا داشتن بد مینتون بازی میکردن وچند تا خانواده هم دور و اطراف نشسته بودن. اول با دو تا پیرمرد حرف زدیم و بعد با یه خانواده که خانم خونه مشکوک به ام اس بوده اما نداشت. جوون های بدمینتونی هم وقتی فهمیدن ما از تهران اومدیم کلی بغلمون کردن و رو بوسی. کلا غم غربت بد چیزیه. دانشجو بودن. دلشون گرفته. یه دست فربود باهاشون بازی کرد. خیلی از ام اس پرسیدن و کلا داستان جالبی بود.

داشتیم می رفتیم که یه پیرمرد دوره گرد دیدیم.حدود 40-45 سالی سن داشت. با ریش و موی بلند مشکی-حنایی و یه سری دفتر و کاغذ که کنارش بود. یه جوون هم بغلش نشسته بود و سیگار می کشید. احمد دوربین رو که چرخوند پیر مرد گیرداد از من نگیرید. یه پلیور پشمی یقه اسکی تیره رنگ پوشیده بود با یه شلوار مشکی ضخیم. کفش هاش هم خیلی مندرس بودن. پیرمرد با عوامل درگیر شد. قیافه اش (و لباساش) به معتاد ها و کارتن خواب ها می خورد. صداش هم همین طور. صداش نشون میداد چند تایی از دندون هاش افتاده. البته به نظر من با اون دفتر و دستک اش دعا نویس بود. میخواست زنگ بزنه به پلیس ما هم گفتیم بزن! بعد بخاطر وقت مون ما بیخیال شدیم و رفتیم.

سوار ون که شدیم فکر کرد فرار کردیم. دوید سمت ماشین و زد به ماشین و شماره رو نوشت. دیگه بچه ها بی خیال نشدن و پیاده شدن. اینبار ما زنگ زدیم پلیس. خیلی دوست داشت درگیری ایجاد بشه. کلا قضیه مسخره بود. مدام می گفت می دونی من کی ام؟ حسین هم می گفت آره! داستان دیگه بیشتر کمدی شده بود. یارو میگفت امشب همه کلانتری می خوابید. خلاصه اول یه بنز و بعد یه موتور پلیس اومد. موتوری وایستاد و حسین مجوز رو نشونش داد. پلیس دوره گرد پرسید تو اینجا تو پارک چیکار میکنی؟ گفت :من درس می خونم؛ یه کنفرانس فیزیک تو شاهرود من دارم در مورد اون درس میخونم. بعد هم گفت داداشم "صدوقی" نامی تو پلیسه و بعد گفت که کاندیدای دو دوره از نمایندگی مجلس شاهروده. خلاصه ما ترکیده بودیم از خنده.اینا رو هم با اعتماد به نفس میگفت. پلیسه هم گفت پاشو برو دنبال کارت و ردش کرد رفت. آخرش هم یارو گفت من میتونم از اینا شکایت کنم؟! ما هم بیخیال شدیم. رفتیم. سوژه ای بود.

بعد رفتیم پارک آبشار. پارک از یه سری حوضچه تشکیل شده بود که آبشون از بالا با یه سری پل به هم میریخت. دیگه تاریک بود. درختاش بیشتر کاج بود و پر بود از سکو ها و آلاچیق ها. یه قلعه ی بادی داشت و یه سری بوفه. تاریکی نذاشت بفهمیم کجاییم. یه سری خانواده بودن و بچه هایی که همه جا می دویدن. یه خانواده ی بود که زن و شوهری به همراه یه پیرمرد اومده بود. همراهشون. اصولا تو شاهرود به مسن ها و کهنسالا احترام میذارن. هرخانواده یکی همراهش داشت. زنه خیلی در مورد ام اس می دونست. دوستش مبتلا بود. و میدونست یه موقع هایی عود داریم و چه چیزایی برامون خوبه. خیلی چسبید بهمون. یه سمتی هم کلی جمعیت دورمون جمع شد و در نهایت یه خانواده بودن که کارشون گیاه درمانی بود یه سری بحث چالشی کردیم که آخرش این شد که کسی داروش رو قطع نکنه و برن مراکز مجاز طب سنتی.

خسته کوفته یه جا شام خوردیم و افتادیم.


+ کلا شاهرود سخت تر از اونچیزی بود که ما فکر میکردیم. فردا احتمالا بریم بسطام رو هم بگردیم. تو سفر اینطوریه یکی که جوش میاره بقیه باید حواسشون باشه که فشار رو از روش بردارن و بعد چند روز بعد همون آدم کمک حاله یکی دیگه است.

اغذیه فروشی های اول جاده

جنگل بی ابر


بالای درختان

No comments: