2012/05/30

مصمومیت از دست رفته – یک شنبه- داورزن-31-2-91

 مصمومیت از دست رفته – یک شنبه-  داورزن-31-2-91


امروز صبح مثلا زود بیدار شدیم. یکم کسل بودیم. من که از شب پیشش معده ام بهم ریخته بود و شام نخورده خوابیده بودم. احمد (فیلم بردار) هم بخاطر مسمومیت سرم زده بود. حامدم حالش زیاد تعریف نداشت. کلا اوضاعی بود.

خلاصه 4و نیم بیدار شدیم و 6 و نیم زدیم بیرون. صبحانه نتونستم بخورم. تا داروزن 80 تایی راه بود. با اینکه معده ام بد حال بود پا زدم. بچه ها اصرار کردن که پا نزنم ولی خوب دیگه تنبلی نکردم و پا زدم اومد.

تو راه یه 40 کیلومتری پر بود از ملخ! ملخ هایی به اندازه ی یه انگشت. نصف حواسمون به این بود که با دوچرخه از روشون رد نشیم. ملخ هاش پرنده بودن . سینای حیوون دوست هم دیگه حالش بد شده بود. خیلی بی ریخت و چندش بودن.

نصف مسیر و تو آفتاب بودیم. من فکر کنم گرما زده شدم. دیگه خبری از دشت های پر علف نبود. بیابون بود همه جا. این یعنی ما داریم از استان خراسان خارج میشیم. اول یه رستوران بین راهی واستادیم زیاد گشنمون نبود. (بجز من که چیزی نخورده بودم.) جای بی کیفیتی بود. بیشتر میز و صندلی داشت. و دو رقم غذا. گفتیم بریم جلو تر شاید چیزی گیرمون بیاد.

اول رفتیم یه مسجد که جا بهمون بده. من جاتون خالی همون جلو دم در ولو شدم خوابیدم. مسجد با نمکی بود. مغازه هاش یکی کافی نت بود که داشت آهنگ های قدیمی قبل انقلابی رو پخش می کرد. یکی هم یه ماست چکیده فروشی طوفانی بود. بغلش هم یه نونوایی بود. برای یه سری مسموم چی خوبه؟ ماست و نون! زدیم به بدن. گویا بالای این مسجد جای خواب بود. ما 4 تا بخاطر وضع لباسمون دیگه نرفتیم بالا. مهدی (تدارکات) رفت بالا و گفت زیاد چنگی به دل نمی زنه. گفتن برید تو ده شاید یه جایی پیدا کردید. بعد رفتیم یه جا که یه دبستان بود.

دبستان متروکه بود. بین جاده ی رفت و برگشت مشهد بود.دیواراش خیلی خسته بودن. یه زمین بازی سیمانی داشت که تو تا تیرک والیبال وسطش بود. اکثرش فضای باقی اش هم خاکی بود. دو تا ساختمون یه طبقه داشت. یه قسمت از زمین هم انگار میخواستن چیزی بسازن. یه دستشویی و آبخوری هم پشت یکی از ساختمون ها بود. یه سگ هم اونجا بود که فقط افکت صدا بود. جا رو آموزش و پرورش برامون جور کرده بود.

دو تا اتاق (کلاس درس خالی) به ما دادن. یه فرش داشتیم و یه تیکه موکت و خدا نگه دار! از خستگی همین طوری افتادیم و خوابیدیم دوباره. رضا داشت از خاستگاری های بی سرانجامش حرف میزد که من وسطاش که در مورد کلانتری بود و اینا خوابم برده بود.

آخر شب هم رفتیم ایستگاه حلال احمر بغل دستتمون. قرص سرماخوردگی برا احمد گرفتیم و مهدی و فراهانی هم یکم سرماخورده بودن. سربه سرشون گذاشتیم. آخه اینا مثلا اومده بودن برای ما کمک حال باشن. ولی خوب همش این یکی مصموم میشد اون یکی سرما می خورد. البته فکر کنم بخاطر پنکه ای بود که ظهر زیرش خوابیده بودن. منم دیگه خوب شده بود معده ام. یه رتیل اومد تو اتاق همه با دمپایی دنبالش عجب اوضاعی بود. بهیاره از همه ی ما فشار گرفت مال من 10 بود گفت سرم بزنم. گفتم بیخیال. آخرش هم رفتیم ایستگاه بین راهی شام خوردیم و خوابیدیم.

کویر شاید سخاوت جنگل رو نداشته باشه اما مردم فوق العاده سخاوت مندی داره. من فکر میکنم زندگی در کویر همه رو به هم نوع خودشون علاقه مند میکنه. مرد مسجدی ای که مارا به اتاق محقرش مهمان میکنه و مدیر آموزش و پرورشی که تنها جای اسکان شهرش رو برای ما رایگان فراهم میکنه. شاید ارزش مادی کمی داشته باشند. اما این ها همه چیزشان است. واقعا ممنونیم.

اقامت ما در داورزن (البته کاهک بودیم کمی جلو تر) سخت بود.فردا باید بریم میامی جایی مثل داورزن. مصافت فردا حدود 115کیلومتره.

محل اسکان ما

در راه داورزن

ملخ زار


No comments: