2012/06/06

پنج شنبه – 11-3-91- پایان ماجرا



صبح ساعت 11 خونه ی حسین قرار داشتیم. من مثل همیشه به موقع رسیدم سینا تازه بیدار شده بود و حسین بالا سر یه تدوینگر بود که کلیپ کارمون آماده کنه. قرار بود برای همایش یه کلیپ بدیم. فربود هم یه ساعت بعد رسید. همه کارا رو انجام دادیم. آقای فرهانی و مکاری و رضا حسن آبادی و حامد هم اومدن. یه صبحانه مختصر زدیم و با لباس دوچرخه سواری نشستیم تو ماشین. من بخاطر تاخیر بچه ها یکم عصبی بودم. بچه ها هم عین خیالشون نبود. آخر سر دوچرخه ها رو دادیم با ون اومد خودمون هم رفتیم سمت انجمن ام اس.

انجمن ام اس تو خیابون وصاله از بالا بیای مجبوری از بلوار کشاورز رد بشی. من همیشه دوست داشتم محل کارم یک سر بلوار کشاورز باشه و خونه ام اون سرش که بین این دو رو با دوچرخه برم. بلوار کشاورز یه بلوار بزرگ با درخت های منظم و با کیفیته. بگذریم. تو انجمن فقط خانم هاشمی بود. یه خانم مسن چادری فعال که همیشه داره می ره یه کاری کنه. سرایدار انجمن آقای خالدار هم بود. یه پسر جوون اهل افغانستان که صورت با نمکی داره. بعد از احوال پرسی باهاشون دو نفر دوچرخه سوار دیگه هم دیدیم. از قبل هماهنگ کرده بودیم چند تا دوچرخه سوار بیان. من هیچ کدوم رو نمیشناختم. دوچرخه هاشون از ما خیلی بهتر بود.

آقای جباری هم با پسرش با دوچرخه اومد. آقای جباری کسی بود که تو خرید دوچرخه خیلی ما رو راهنمایی کرد.هر دو تیپ اسپرت داشتن. رضا حسن آبادی هم دوچرخه اش رو آورده بود و با لباس دوچرخه سواریش با ما همراه شد. بعد از اینکه از آقای خالدار آب خنک برای قمقمه ها مون پر کردیم. به سمت انجمن ام اس حرکت کردیم. مسیر کوتاه بود. وسطاش یکم واستادیم که الکی زود نرسیم. منم کلی غر زدم. رفتیم از کردستان بریم بسته بودن و بالاتر از محل همایش در اومدیم. دوچرخه هارو بغل کردیم واز روی پل عابر پیاده رفتیم اون سمت اتوبان.

از کردستان به سمت جلال سرپایینی بود. من چند ماهی هست که عینکم رو گم کردم. از دور دیدم یه چیزای نارنجی ای پیداست. فکر کردم تابلو های خطر اتوبانه. من و سینا که نزدیک تر شدیم جمعیت رو دیدیم که منتظر ما بودن و همه با گل و روبان های نارنجی به سینه ایستاده بودن. یه سری از دخترای سایت هم مث بهار ندا و نوشین و ساناز و نرگس و نفس و ... با مانتوی نارنجی مشخص تر بودن. مدیر انجمن به ما حلقه گل داد  خانواده هامون بهمون تبریک گفتن. گل دادن و کلی عکس انداختیم. بچه ها یکی یه روبان نارنجی هم به سینه ما زدن. بعد ما رفتیم لباس هامون رو عوض کردیم. و همه با هم رفتیم داخل سالن.

تو سالن قبل از اینکه بریم توی محل همایش همه منتظر ما بودن. یه بیست دقیقه ای سلام و علیک کردیم و عکس انداختیم. سالن همایش نبش اتوبان کردستانه که نمای از سنگ مشکی و طرح های سفید داره. داخلش هم یه  بخش انتظار بزرگ داره که در یک سمت بوفه و میز های کافی شاپ قرار دارن و از روبرو نمای پلکان بزرگ تمام شیشه ایش ابهت خاصی داره. از سمت چپ می تونید وارد سالن اصلی بشید که شبیه یه سینمای بزرگه.

ما که وارد شدیم در سمت چپ سالن ردیف دوم یه جایی پیدا کردیم و چهار تایی نشستیم. مجری برنامه احسان علیخانی بود. زیاد گوش نمی دادم چی میگه. البته گاهی در مورد ما صحبت می کرد. بعد از یه سری آهنگ که بچه های انجمن خوندن و فرزاد فرزین که اومده بود ما رفتیم بالای سن. دکتر صحراییان مسافرت بود. اما دکتر خودم خانم تقا اومده بود و به هر کدوم از ما یه لوح افتخار دادن.  و نفری هم یه چند خطی حرف زدیم. سینا هم خاطره ی روز اولمون که من و حسین 3 کیلومتر رفته بودیم و مث جسد روی مبل افتاده بودیم رو دوباره تعریف کرد. یه خاطره ی خیلی بامزه هم اگر زیاد تعریف شه دیگه اعصاب خورد کن میشه. در نهایت با تشویق بچه ها و مردم تو سالن که دیگه جای سوزن انداختن هم نداشت رفتیم پایین نشستیم.

سالن دیگه جا نداشت بعضی روی زمین نشسته بودن. سارای عزیز یکی یه دونه دوچرخه ی مدل بهمون کادو داد. بعد بخاطر دخترای نارنجی پوش مون رفتیم بیرون از سالن و در بخش انتظار. اونجا یه سری مصاحبه کردیم  که زنده از رادیو سلامت پخش شد. یه سری شبکه ی تلویزیونی هم تصویر ما رو گرفتن و مصاحبه کردن. بعد باز عکس. و رفتن داخل. من هیچ نمی فهمیدم که چه می گذره. مثل روز عید فطر که زیاد نمی دونی چه حسی داری بیشتر فکر میکنی کاری رو که باید به اتمام رسوندی.

دخترای نارنجی پوش مون نفری یه مانتوی نارنجی خوش رنگ داشتن. البته مال بهار رنگش فرق داشت بهتر بود ولی زیاد نارنجی نبود. یه کاور آبی هم روش پوشیده بودن که شعار ما "باورزش سبک و مداوم بر ام اس غلبه کنیم." روش بود. معلوم بود خیلی زحمت کشیده بود. به همه ی آدم ها یکی یه روبان نارنجی داده بودن که با سنجاق به سینه هاشون وصل بود. حتی احسان علیخانی "فرزاد فرزین" "حامی" "بهنام صفوی" و "سیاوش خیرابی" رو هم توصیه کرد که بزنن به سینه هاشون. که همه این کار رو کردن.

لحظه های غرور آفرینی بود. من خیلی دلم میخواست که از دوستان خانواده و دکترم تشکر کنم. اینقدر هیجان بالا بود در همه که نفهمیدم چه گذشت. تا آخر مراسم که ساعت 7 بود در کنار دوستان بودیم. تجربیات بیماریمون رو انتقال دادیم. همین طور از یه سری دوستان درس گرفتیم. کلی از بچه ها زحمت کشیده بودن اومده بودن البته همه بخاطر خودشون چون روز خودشون بود. من بخاطر سفری که در پیش دارم (تا ساعتی دیگه) مجبور بودم برم خونه و فکر میکنم ساعت یک ربع به هشت از باقی بچه ها یی که هنوز مونده بودن در سالن انتظار خداحافظی کردم و رفتم. امیدوارم که توانسته باشیم کاری برای دوستانمون کرده باشیم.

11-3-91
چشم انداز تاریک شهر تهران

پایان.

چهار شنبه- 10-3-91 – روز رسیدن




دیشب هماهنگ کردیم این روز آخری رو هم طبق برنامه بیدار شیم. بیژن خراسانی همون که عکسش تو سایتمونه زنگ زد و گفت فردا میاد محل اسکانمون و با ما تا تهران میاد. شب به حرف های احساسی گذشت. ما با عمو حسن و عمو اصغر حرف زدیم و مدام از خوبی های هم گفتیم. نمی دونید چقدر نوشابه باز شد آخر شبی. عمو حسن گفت من هیچوقت شما رو فراموش نمیکنم. ما هم گفتیم قسمت بود که شما با درکنار ما باشی و ما ازت درس یاد بگیریم. عمو اصغر هم گفت من هر مسافر ام اسی که بهم بخوره و بخواد مجانی میارمش پیش شما ها و خیلی خوشحال بود که همراه ما بود در این سفر. واقعا تیم 10 نفره ی ما هیچ اشکالی نداشت و به قول حسین اگر 20 روز با خانواده ات هم باشی دعوا و جربحث توش بوجود میاد اما در بین دل های ما نه. نبود.

صبح مثل همیشه مهدی ما رو بیدار کرد. رختخواب نداشتیم به تعداد کافی با این حال کسی بیدار نشد.صدای وووووووف خاصی از بیرون می اومد. مهدی هی رفت و برگشت و صدا کرد که آخر یه جمله بود که مارو از جا بلند کرد: آقای خراسانی اومده!!! همه پریدیم و جمع کردیم. و صبحانه رو شروع کردیم. هوا هنوز تاریک بود. چایی رو خوردیم. بیژن خراسانی با 3 نفر دیگه اومدن بالا. خود آقای خراسانی مردی تنومند و کمی چاقه. صدای تو پری هم داره.

احمد (فیلم بردار) و رضا (تکنسین دوچرخه) دیشب رفته بودن تهران و صبح ساعت 4 و نیم اومدن به محل اسکان ما. رضا با دوچرخه اش اومده بود. بعد از پایین آوردن ساک ها و جمع و جور کردنشون. رفتیم پایین آقای خراسانی و دوستاش با موتور های سنگین اومده بودن. موتورهایی بزرگ که مسابقه ای اند. لباس ها شون هم مخصوص موتورسواری بود. یه یاماها و یه هوندا و یه سوزوکی. (اسم موتور هاشون)


با اسکورت تیم آقای خراسانی حرکت ما به سمت تهران شروع شد. ایشون خودشون هم پشت یکی از موتور ها نشستند و جلوی همه ی ما حرکت کردن. پدر فربود هم اومده بود. چند کیلومتری که رفتیم یه ماشین برامون بوق زد که سینا از پشت گفت:"پدر و مادر منن ها" بعد از سلام و دست تکون دادن همه با هم به حرکت ادامه دادیم. هر چه جلو تر می رفتیم احساس غربت مون کاهش پیدا میکرد. اصولا غربت مث دریازدگیه وقتی پاتو بذاری زمین همه چیز تموم میشه.

مسیر تا یه چند صد متری سرازیری بود. ولی بعد تقریبا تا خود تهران سربالایی بود. کل مسیر رو بدون توقف تا رسیدن به سه راه افسریه پا زدیم. ورودی شهر تهران با یه تابلوی خوش آمد گویی شروع شد. بعد یه سربالایی تپه مانند بود. ساختمان ها و نمای شهر از پشت جاده کم کم بالا اومدن. مثل کارتون فوتبالیست ها مسیر دایره ای بود. برج میلاد خیلی زیبا جاده رو سوراخ کرد و از پایین سرک کشید و به من و سینا که جلو تر بودیم سلام کرد. لحظه ی غرور آفرینی برامون بود. چقدر من دلم برای این شهر تنگ شده بود.

اولین جایی که تو نستیم بایستیم و خلوت بود توقف کردیم. همه با هم روبوسی کردیم و بغل کردیم همو. خوشحال بودیم. بلاخره تموم شد. شروع کردیم به عکس انداختن و یادگاری گرفتن. با پدر فربود و پدرو مادر سینا هم عکس یادگاری گرفتیم. بعد همه با هم سوار ماشین ها شدیم و به سمت خونه حسین رفتیم. برادر حسین کله پاچه گرفته بود و با یکی دو تا از دوستای حسین منتظر ما بودن. من چند دقیقه بعد از رسیدن به خونه حسین من به خونه ی خودمون رفتم. مادرم زحمت کشیده بود دنبالم اومده بود. خیلی دلم برای ماشینم تنگ شده بود خیلی!

امروز رو به دید و بازدید خانواده و دوستان و کارهای شخصی پرداختیم تا فردا به مراسم استقبال و همایش روز جهانی ام اس بریم.
ما چهار نفر تنها نبودیم و این افتخار با همه ی بچه های ام اسی سهیم هستیم.