2012/05/30

سبزوار توقف - شنبه - 30-2-91




سبزوار توقف - شنبه - 30-2-91
 امروز رو موندیم سبزوار مجدد. عوضش دو روز دیگه تو مسیرمون توقف نداریم. و یکی دیگه از شهرهایی که تو بیابون می موندیم رو دیگه نباید وایسیم. مجبوریم بیشتر پا بزنیم که یک روز رو جبران کنیم. کلا من موافقم وقتی بچه ها توانشون می رسه پا بزنیم و بی خودی تو بیابونا نایستیم. عوضش بشتر تو شهر ها بمونیم.

دیشب که من بیهوش شده بودم مث اینکه همه شام سوسیس تخم مرغ پخته بودن و خورده بودن. من صبح دست از پا دراز تر اومدم تو سالن غذا خوری. همون طور که گفتم ما تو خوابگاه اساتید دانشگاه سبزوار دو تا اتاق داریم. طبقه ی اول هستیم و تو این طبقه یه حال و تلویزیون داره و یه مشت حمام و دستشویی و یه سالن غذا خوری کوچیک. چون کلا ما هستیم فضا خیلی دوستانه است.

صبحانه بلاخره بجز سیبزمینی و تخم مرغ آبپز خامه هم داشت. که با نون مشهدی خوردیم. نون مشهدی حتی از بربری هم بدتره. باید تو نونوایی مصرف کنی. امیدوارم این سبک پخت نان تا سبزوار بیشتر نیومده باشه. یه سماور همیشه روشن داریم که چایی رو برامون همیشه حاضر نگه می داره.

همه سوختیم. این دیگه حتی از پشت تلفن هم معلومه. صورتامون مث کتک خورده هاست. از نیشابور کرم زینک اکسید گرفتیم که هنوز اثرش نرفته و سفیدیم. بخاطر اینکه معلوم نیست تو دو تا شهر بعدی حمام هست وسواس گرفتم و تقریبا هر 8 ساعت یه دوش می گیرم. همه ی تختم کرم (زینک اکساید)ی شده و حالم داره بهم می خوره. همش دارم رخت می شورم.

بیشتر زمانمون به یللی و تللی گذشت. بازی های کارتی کردیم و کتاب خوندم و حرف زدیم. هر 10 دقیقه هم یکیمون یه صفحه ی اینترنت رو می تونست مشاهده کنه. من فکر میکنم خدا داشت درس صبر و وفاداری رو به ما آموزش میداد که البته پاداشش این بود که ساعت 8 شب حسین تونست از کانال های عجیبی پسورد اینترنت دانشگاه رو پیدا کنه. همه جشن گرفتیم.

ظهر ناهار همه یک صدا قرمه سبزی سفارش دادیم و یه نفر قیمه. نفهمیدم چی شد که همه داشتیم قیمه می خوردیم و یکی دوتا قرمه بشیتر نبود. سرایدار خوابگاه هم برامون از خورش کرفس با کیفیتش آورد. با ماست و اینا زدیم به بدن. خیلی وقت بود غذای خونگی خوب نخورده بودیم.

رفتیم بیرون برای تبلیغات و کار اصلی مون. با دوچرخه به محوطه ی بزرگ دانشگاه رفتیم. دانشگده فنی و علوم انسانی نزدیک هم بود. دانشجو ها اولش گیر میدادن به تبلیغ روی پیرهنمون و دلقک بازی در می آوردن. خلاصه با هاشون گرم گرفتیم و کلی ارشادشون کردیم. یکی مادرش ام اس داشت. کی دامادشون. یکی زنگ زد خونشون. بلبشویی شد. یه استاد دانشگاه هم بود که کل ام اس رو توضیح داد و گفت آخرش همه فلج میشن. تا میشد براش حرف زدیم و گفتیم و گفتیم. آخرش گفت شما دید من رو عوض کردیم و گفت می رم در سایتتون و در جاهای دیگه مطالعه ی بیشتری میکنم. دخترا هم هیچ کدوم محلمون نذاشتن. فقط یکی با من و فربود حرف زد که کلی از ام اس می دونست. و من که پرسیدم: "میشه یه ام اسی با دوچرخه بره مشهد؟" گفت: "اگر سلول های بنیادی استفاده کرده باشه میشه." تعجب کردم. ولی اینم جلوی دوربین احمد نیومد. فکر کنم بدون دوربین با دختر ها بیشتر نتیجه می گرفتیم.

یه توپ فوتبال از تهران آوردیم. عمو اصغر (آقای فرهانی راننده) با تلبه اش برامون باد کرد. ظهر آفتاب بود ولی شب من و فربود و احمد و حامد و سینا و مهدی رفتیم تو حیاط خوابگاه بازی کردیم. از قضا طبقه ی دوم که ما هیچ وقت مسیرش رو پیدا نکردیم خوابگاه دخترا بود. گه گاهی از نرده های بلند و مات شده ی ایوان اتاقاشون آویزون می شدن و بازی ما رو تماشا می کردن. بچه ها روحیه گرفته بودن. ولی خوب حراست در دقایق پایانی ما رو جمع کرد و همه ناراضی از داوری به اتاق ها مون رفتیم.

امروز خلاصه خلوت بود. بیشتر استراحت کردیم. عضله های پای من که خیلی خسته و گرفته اند. فردا خدا بزرگه. همه ولو شدن آخر شبی و با تلفن صحبت میکنن. من به خودم قول دادم از یک هفته مونده به اومدن لحظه شماری نکنم. ولی دلمون انگاری خیلی تنگه.

آسمون شب اینجا خیلی خوشگله من یه چند دقیقه ای بهش خیره شدم. آسمون و که نگا کنی دنیا کوچیکه. ام اسی ها انگار همه جا هستن انگار همه یکی رو تو خونواده اشون دارن. مث ستاره همه جا پخش و پلا ییم. فقط کافیه یک صدا یه چیزی بگیم که دیده بشیم. وقتی اس ام اس های دوستان رو میخونیم و می شنویم بعضی از بچه ها میخواین ورزش کنید بخدا خیلی انرژی می گیریم. امشب آسمون یه رنگ دیگه است.اونقدر ها هم مشکی نیست.


حسین-علیرضا-فربود

مناظر مسیر
کفش هایی که در رکاب قفل می شوند.

سایه ها


No comments: