2012/05/30

بیابان را سراسر مه گرفته- دو شنبه – 1-3-91

 بیابان را سراسر مه گرفته- دو شنبه – 1-3-91

امروز صبح اول وقت پا شدیم. این اول وقت یعنی بدون هیچ معطلی ای. حتی سینا که معمولا آخرین نفر پا میشه در عین نا باوری همه رو بیدار کرد. همه حس خوبی داشتیم. نرمش صبحگاهی هم کردیم. قبراق راه افتادیم به سمت میامی. 115 کیلومتر جلوی رومون بود و 4 نفر که کلی نشاط داشتن. مشکل اقامت در جاهای بین راهی و خصوصا بدون جا بودن، اینه که خستگی تو تنت می مونه. اما ما این خستگی رو با نشاط روحی جبران کرده بودیم. اما روزگار داستان دیگه ای رو برای ما رقم زد....

رکورد بدون استراحت ما در صبح به 50 کیلومتر هم می رسید. (صبح اول نیشابور به سبزوار) اما جالبه بدونید امروز صبح تنها تونستیم 15 کیلومتر بریم.
یعنی 15 کیلومتر که رفتیم خسته شدیم. بس که سربالایی سنگینی بود. علاوه بر اون باد هم مخالف بود. این سربالایی تا 40 کیلومتری میامی ادامه داشت باد هم که انگار امروز نمی خواست نظرش رو عوض کنه. اگر قبلا 500 متر سربایی داشت بعدش یه سرازیری جایزه داشتیم. اما الان نه هیچی. خلاصه رسمون کشیده شد. تو باد پا زدن مث این میمونه که تو پله برقی برعکس بدویی

امروز خبری از ملخ ها نبود. این باعث شد لذت بخش بشه پا زدن. البته از ساعت 9 و نیم آفتاب نشون داد که وارد استان کویری سمنان شدیم. جایی از بدنمون نبود که نپوشونده باشیم. حتی دیروز که بجای شلوار شورت دوچرخه سواری پوشیده بودیم. سوختیم. امروز دوباره شلوار رو ترجیح دادیم. از ترس گرمازدگی تو قمقمه هامون یکی دوتا قرص جوشان ویتامین سی لیمویی هم انداختیم. کرم ضد آفتاب رو هم به صورتامون زدیم. SPT95 که فکر کنم تقلبیه. 

احمد (فیلمبردار) امروز کلی ژانگور بازی در آورد. چون سربالایی بود. اون سریع تر با ون می رفت جلو و از بالای تپه ها از ما فیلم می گرفت. یا روی پل ها و یا حتی اونطرف خیابون. جالب بود امروز بخاطر این شیب همه ما رو تشویق می کردن. حتی راننده ها هم وقتی کنار ما می اومدن یه ماشالایی چیزی می گفتن. 3- 4 باری واستادیم. ساعت 10 بود که جلیقه های خنک کننده رو پوشیدیم. اما کله مون رو چه میکردیم. ؟! گاهی آب قمقمه رو که گرم میشد میریختیم سرمون اما این فقط 10 دقیقه کارساز بود.

با سینا یکم در مورد اینکه بچه های متولد میامی چه کلاسی برای بقیه میذارن حرف زدیم. قرار شد برنامه ی بعدی مون از میامی (نیشابور) تا میامی(امریکا) باشه. البته فکر کردیم که تو آب چطوری پا بزنیم. تو مصافت طولانی ارتفاع زین خیلی مهمه. اگر بالا باشه درد سرشونه و کتف می گیری عوضش مسلط هستی. اگرم پایین باشه پاهات درد میگیره و دوچرخه جون نداره بره. من هنوز ارتفاع مناسبم رو پیدا نکردم.

سر راه تویکی از این پیچ ها و گردنه یه کاروانسرا دیدیم. خیلی قیافه ی جالبی داشت. از دوردست شبیه قلعه بود به نام کاروانسرای میاندشت.. رفتیم داخلش درب بزرگی داشت. نزدیک 2 هزار متری بود. دور تا دور حجره حجره بود و بازسازی شده بود. قیافه ی خوشگلی داشت. اغلب جاهاش سنگفرش شده بود و حس خوبی به آدم میداد حسی بین نوستالژی و ترس.دم نوشته بود سه تا ولی دو تا آب انبار داشت. که رفتیم داخل یکیشون. پله های بلندی داشت یاد مادرم افتادم. تهش هم لوله رد کرده بودن و یه سری آب جمع شده بود. احمد می گفت جن داره کلی مسخره اش کردیم. البته هیچوقت نمیشه فهمید احمد جدیه را شوخی.

داشتیم خارج می شدیم که یه سرباز دم در آب انبار جلومون رو گفت. سینا هنوز داشت شوخی می کرد. به سربازه گفت شنیدم جن ها به صورت انسان هم درمیان.! سربازه ریش گذاشته بود و لاغر اندام بود. از لای یونیفورمش گردنبند آهورامزداش معلوم بود. عمو حسن (راننده) با استرس پرسید تنهایی اینجایی؟ همه منتظر شدیم که بگه آره و فرار کنیم. ولی گفت نه 2 نفر دیگه هم هستند. اونا هم کم کم سرو کله شون پیدا شد. یه سرباز دیگه و یه کارمند پیر اداره ی میراث فرهنگی با یه نیزه ی هخامنشی!!!!

دم در هدایت شدیم و بهمون گفتن که برای یه ساعت استراحت هم باید مجوز بگیرید. خلاصه کلی حرف زدیم. دو تا آقا و خانم گردشگر هم اومدن و با ما دم در موندن. مرده موی فر داشت و لاغر بود و سبیل داشت. انگار بازنشسته بود. زنه هم یه مانتوی نخی رنگ رنگی پوشیده بود. جا افتاده بودن و گمونم بازنشسته. کلی در مورد ام اس براشون گفتیم و حرکتمون . هیچی نمی دونستن. البته اولش مرده گفت که: "در مورد کم خونیه؛ قیافه ها رنگ پریده میشه و تغییر میکنه". قیافه ی خودش رو بعد از اینکه گفتیم خودمون هم ام اس داریم باید میدیدی. عین کم خونی ها رنگ پریده بود! آخرش باهامون عکس گرفتن و رفتیم. اینجا بود که مهدی گفت بذار یکم من پشت چرخت بشینم. (که داستانش رو براتون میگم.)

پازدیم تا میامی. میامی یه بیابون بود. یه بیابون واقعی. یه جایی دستشویی بین راهی هم بود که فقط چیپس داشت. همه گشنه بودیم . فکر کنم نزدیک 80 تا سرویس بهداشتی فقط برای مردونه داشت اما یه رستوران نبود

اینجا من یه سری نکته رو بگم. آفتاب تا مغز استخوان رسیده بود. دیگه نباید پا می زدیم. از طرفی هر چی گشتیم جایی تو ده برامون نبود که بمونیم. حتی نتونستیم غذای خوبی پیدا کنیم. واقعا دوروز پشت هم نمیشد بیابون موند. (تجربه ی خوبی شد.) برنامه ریختیم بریم شاهرود. اول قرار شد بعد از ظهر 60 کیلومتر باقی مونده رو پا بزنیم. راننده ها گفتن ما بدلیل نصب بنر ها چراغ نداریم و عصر خطرناکه. ما هم دیدیم منطقیه. فربود و حسین حتی تلاش کردن که ادامه بدن رکاب زدن رو ولی همه به این نتیجه رسیدیم تو این دمای هوا پا زدن خودکشیه. تصمیم گرفتیم این 60 کیلومتر رو با ماشین بریم. در کل فرقی نمی کرد.

بنابراین یه روز بیشتر در شاهرود می مونیم.

رفتیم یه رستوران اول شاهرود فست فود بود. من هر کاری کردم نتونستم برای یارو توضیح بدم که اگر بجای گوشت گوجه بذاری تو نون پیترات، سینا می تونه بخوره. هی میگفت بعد چی بریزم. آخرش سینا فلافل خورد بیچاره! تو اون هاگیر واگیر هم یه کامیون زد به یه پراید و زنه جیغ و داد گریه کرد. بعد دیدیم چراغ پراید فقط خط افتاده.

تو شاهرود یه جایی تو کمربندی شهر یه مسافرخونه هستیم. به نام آزادی. سه طبقه است و ما طبقه آخریم. با کتک ساک هامون رو بردیم بالا. اتاق ها رو با تخت فرش کردن و سینا برای رفتن رو تختش از من باید بپره (که نمی پره!). یه تلویزیون 4 اینچ و یه یخچال داریم. یه پنجره هم چسبیه به سقف کار کردن که ویو خاصی نداره. اما هر چی که هست بهترین جاست بجای میامی.

مهدی (تدارکات) امروز دوچرخه منو گرفت بره یه دور بزنه یه جوری دم جاده خورد زمین که خدا بهش رحم کرد. بیچاره داره تموم میشه. تازه از مسمومیت رهایی پیدا کرد به چنگ مصدومیت گرفتار شد. مچ دست راستش ضرب دید. شب رفت عکس بگیره دو تا دختر هم از روی بنر های ماشین دیده بودنش و فردا قراره باهامون صحبت کنن گویا مادر یکی شون ام اس داره . رئیس یه دانشگاهی هم تو شاهرود پیغام پسغوم داده بریم پیشش! خلاصه شاهرود شهر بزرگیه.

سینا بالا علیرضا پایین

درها را باز کنید

کاروانسرای میاندشت

آب انبار

از اینجا 60 تا مونده تا شاهرود

چهار نفر


No comments: