امروز روز دومی بود که تو خیام (نیشابور) بودیم. دیشب آخر وقت این تصمیم رو گرفتیم. مسئله این بود که مسیر بین نیشابور-سبزوار حدود 110 کیلومتره که ما از قبل برنامه داشتیم وسط اینجا در جایی به نام "ربات سرپوشیده" وسط بیابون توقف کنیم. و روز 29-2 به سبزوار برسیم. اما چون بخاطر روز ملی خیام نیشابور خیلی شلوغ بود و این به هدف اصلی ما کمک میکرد. برنامه شد که یک روز بیشتر در نیشابور بمونیم و از اون طرف دیگه در "ربات سرپوشیده" توقف نکنیم. کل 110 تا رو با هم پا بزنیم.
ساعت 9 بیدار شدیم. خیلی کیف داد. جای خواب مناسب یکی از لذت بخش ترین چیزهای دنیاست. صبح سینا پاشد رفت باغ موزه خیام و خبر آورد که مردم جمع شدن. ما هم بعد از کلی تنبلی و حمام کردن و صبحانه زدن رفتیم اونجا. مردم زیادی جمع شده بودن کنار مقبره ی خیام. یه پیرمرد با کیفیت هم زده بود زیر آواز و بنان می خوند. آه... ای الهه ی ناز... با دل من بساز... یه سری مغازه به صورت بازار چه ای وجود داره اونجا که چای خونه است و فیروزه و کتاب های شعر می فروشن و از بلند گو های مجموعه دکلمه های احمد شاملو و صدای شجریان پخش میشه. گاهی هم ایرج بسطامی طوفان بپا میکنه... گه گداری بارون میزنه و کلا فضای باغ خیلی دلچسبه.
حرف های اولمون با یه گروه بیست و چند نفره ی خانم های مسن بود که از مشهد اومده بودن و تند و تند سوال می پرسیدن و همه دوربین به دست فیلم و عکس می گرفتن. گویا یه ان جی او داشتن. همه سن هاشون بالا بود و با هم رفیق بودن و مث اینکه همه جا باهم مسافرت می رفتن. مارو هم به انجمنشون دعوت کردن.
یه سر رفتیم با بچه ها یه انگشتر بخریم. یه دختر اومد دنبال ما که در مورد بیماری ام اس بدونه. گفت دوستش داره و هرچی آدرس و تلفن از انجمن بود از ما گرفت. خیلی جالب بود. مردم دغدغه ی اطلاعات صحیح دارن. رفتیم روبروی خیام یه جوجه کباب با کیفیت زدیم. خیلی چسبید. گویا تو شهر رستوران معروفیه.
مراسم بزرگداشت بنا بود که ساعت 5 شروع بشه ... در محوطه کلی صندلی چیدن و دور تا دور باغ میز زدن و یه سری آدم هنراشون رو نمایش دادن. یه خانم مجسمه ساز داشت مجسمه ی عطار و در حالی که چند سیاره دورش میگشتن میساخت. یکی یه اسب بالدار خوشگل. یکی داشت خطاطی میکرد یکی نقاشی و خلاصه فضای هنری سنگین بود.
دو تا روحانی بودن اونجا یکی سید بود. در مورد بیماری ام اس باهاشون حرف زدیم. فقط در مورد طلا و مس بود که اطلاعات گرفته بودن. جالب بود که سوسن جعفری خودمون یکی از دوستان تبریزیمون رو میشناختن و به من گفت بهش سلام برسون اما من اسمش رو یادم رفت.!!! ولی خوب تو فیلم هست.
تا مراسم شروع بشه ما روی صندلی های ردیف میانی نشستیم. یه مجری با کت سفید اومد پشت تریبون که از اون فاصله شبیه دکتری بود که روپوش پوشیده. می خواست بگه خیلی باحاله. یه دختر بچه های با کیفیت 6 ساله اومد روی سن که کل رباعیات خیام رو حفظ بود. اسمش "عسل بابایی" بود و از شهر "سرپل ذهاب" اومده بود. چون روزتولدش 28 اردیبهشت بود دوست داشت رباعیات خیام رو حفظ کنه. چند بیتی با اون صدای با نمکش خوند و رفت. کلی حال داد دختر بچه ای رو تصور کنید که با لباس مدرسه (مقنعه آّبی کمرنگ) رفته بود اون بالا! یه گروه هم اومدن یه آهنگ سنتی نواختن و در آخر ما پاشدیم رفتیم.
رفتیم مقبره ی عطار. غروب توی افقمون بود و تو سرسبزیا یه اسب بود خیلی خوشگل بود. چند صد متر اونطرف تر بود. یه بیشتر شبیه مسجد بود تا مقبره. کنارش هم یه مقبره ی سایه بونی شکل بود که کمال الملک رو خاک کرده بودن. یکم فیلم گرفتیم. بعد صحبت با مردم شروع شد.
یه خانواده بودن که پدر و مادر و یه پسر 17 -18 ساله بودن. وقتی ما در مورد ام اس پرسیدیم چهره شون در هم رفت. در آخرش خانمه شونه ی همسرش و بغل کرده بود و ما رو تشویق میکرد. تصورشون از ام اس مال فیلم طلا و مس بود. و خیلی تحویلمون گرفتن. ام اتفاق جالبی که افتاد خانم جوان چادری مهربونی بود که به یکی از عوامل ما گفت .... خودش ام اس داره.
این خانم با شوهرش مشهدی بودن و دو تا بچه ی کوچولوش اومده بودن. زن و شوهر گمونم هر دو 27-28 ساله و بچه ها زیر 5 سال بودن. یکی مهیا و پسربچه امیر مهدی. خانم نمی خواست جلوی دوربین بیاد و می گفت برخی خانواده ی پدریش نمی دونن بیماره. 9 ماه بود که تشخیص داده بودن. انجمن ام اس مشهد رفته بود و می گفت زیاد حال خوبی نداشتن. کاملا سالم بود ولی اطلاعاتش از ام اس غلط بود. استرس و ترسی از بیماریش داشت. خلاصه بگم بعد از صحبت با ما گفت که فیلمم رو پخش کنید مشکلی نیست. و دیدش کاملا عوض شده بود. این تقریبا 2 ساعتی طول کشید. من که خیلی راضی بود.
خلاصه آخر داستان هم با ماشین رفتیم سمت مرکز شهر نیشابور که بی تا رو برسونیم خوابگاه دانشگاهش. بعد هم برگشتنی کرم ضد آفتاب 95 دکتر ژیلا و ساق دست دوچرخه سواری برای آفتاب سوزان فردا به بعد بگیریم. از مغازه ی اون دوچرخه سوار دیروزی. شام هم کنسرو قرمه سبزی خوردیم.
فربود و دو سه نفر دیگه به نظرم که دیشب همبرگر خوردن مسموم شدن. گرفتن خوابیدن. چیز خاصی نیست فربود مث بادمجون بم می مونه صبح من و سینا دو نفری بهش حمله کردیم که رگ کردیش زد و ما رو با هم زد زمین.
فردا بیشترین مسیری رو که تا الان رفتیم و داریم. امیدوارم به راحتی بتونیم بریم. دستکم 8 ساعت باید پا بزنیم. دعا کنید برامون. ما همه ی تلاشمون رو برای اینکه دید جامعه رو عوض کنیم انجام میدیم. هدف ما دوچرخه سواری نیست. هدفمون اینه که یه اتفاقی برای همه رخ بده که دیگه کسی نترسه از گفتن بیماریش و مردم ما رو به فعال بودن بشناسن.
خانم های مسن |
گلباران قبر خیام |
No comments:
Post a Comment