امروز ساعت 4 صبح تلاش کردیم بیدارشیم. اما از خستگی نتونستیم زودتر از 5 و نیم بیدار شیم. صبحانه به شکل قبل و با همان کیفیت شاهانه بود. فقط چون گاز نداشتیم کلی منتظر سیب زمینی ها موندیم. اثاث ها رو جمع کردیم گمون کنم ساعت 7 بود که راه افتادیم. اول رفتیم دور میدون اصلی ملک آباد یه چرخی زدیم و به سمت جاده راهی شدیم.
هوا به شدت خوب بود و خنک اما یه ایرادی داشت اون هم سربالایی بودن راه بود. تپه ها از پشت تپه ها و پیچ ها از پشت پیچ ها. اگر به یه سربالایی دلخوش می شدی که بعدش سرازیزی میشه سخت در اشتباه بودی. بخاطر خنکی هوا تونستیم این 12 کیلومتر سربالایی رو یه تیکه توی 45 دقیقه پا بزنیم. دوبار آب قمقمه هامون تموم شد. 10 کیلومتری شهر بینالود بود که تقریبا خسته شدیم و به صرف بیسکویت و آبمیوه استراحت کردیم.
مناظر کنار جاده دیدنی بود. دشت های سرسبز و علفزارهایی که در تپه های رسی قزمز رنگ روییده بودند. هر چند مدت از کنار جاده یه پرنده ی خوشگل می پرید گاهی هم صداشون شنیده میشد. یه بار یکی شون که خیلی بانمک بود و یه رنگ سبز-آبی داشت از بالای سرمون پرید و رفت. فربود هم میگفت دو سه تایی سمور دیده. کلاغ و گاو و اسب هم دیدیم. بعد از بینالود یه باغ وحش بود که فکر نمی کنم بچه ها دیده باشن چون من یه سرکی کشیدم و برگشتم. یه اسب دم درش بود. و کلی قفس داشت.
از بینالود به بعد دیگه هوا گرم شد و فقط گاهی سایه ی تکه پاره ی ابری ما رو مهمون خودش میکرد. از اونطرف دیگه خبری از دشت سرسبز نبود و کم کم نوع پوشش گیاهی داشت عوض میشد. خارها هم زیبایی خودشون رو دارند اما اونچیزی که ما رو نگران می کرد. نوید گرما بود. اغلب مسیر سربالایی بود تا اینکه تابلوی دوستداشتنی "30 کیلومتر به نیشابور" رو دیدیم. یک سری سرپایینی طوفانی جلومون اومد که نهایت سرعت من به 64 کیلومتر در ساعت هم رسید. البته به قول دوچرخه سوارا مسیر بده بستون داشت و سربالا و سرپایین میشد.
کمی بعد تر بخاطر فشار گرما توقفی در یک رستوران بین راهی داشتیم. که متوسل به تکنولوژی روز دنیا شدیم. جلیقه های خنک کننده. این جلیقه ها رو من تو اینترنت پیدا کردم و از طریق انجمن تونستیم تهیه کنیم. این ها جلیقه هایی شبیه به اونچه که پلیس می پوشه اند. سفید رنگ و از داخل تور تور. یک سری کیسه های مخصوص کوچک داریم که پارچه ای هستند و داخلشون پودری از مواد خاصیه که تولید سرما میکنند. این کیسه ها رو بعد از خیس کردن داخل جیب های افقی جلیقه قرار میدن. سرتون رو درد نیارم در نهایت ما یک جلیقه ی خنک کننده داریم که توی گرما خیلی کمتر اذیت میشیم.
در بین راه چند سری دوچرخه سوار هم دیدیم که با دوچرخه های حرفه ای کورسی حرکت میکردند و به نظر نمی اومد برنامه ی مسافت داشته باشند.که البته همه در مسیر مخالف ما به سمت مشهد می رفتند. مرد دوچرخه سوار تنهایی هم با لباس های سفید رنگ و دوچرخه کورسی خوبی از پشت به ما نزدیک شد. کمی که احوال پرسی کردیم کنجکاو شد و وقتی در مورد هدف ما شنید چون اهل نیشابور بود تصمیم گرفت ما رو تا محل اقامتمون همراهی کنه. بچه ها از او هم فیلم برداری کردند.
توقف کوتاهی در پلیس راه داشتیم و حدودا ساعت 2 به نیشابور رسیدیم. تابلوی دوست داشتنی ای که میگفت: "به شهر نیشابور خوش آمدید" از طرف دانشگاه آزاد یک محل مناسب در خانه معلم نیشابور برای ما تهیه شده بود. این محل در خیابان خیام نزدیک آرامگاه عطار و خیام خارج از شهر بود. ورودی به آرامگاه خیام که در آنسوی جاده قرار داشت بلوار پردرختی بود که سردر قدیمی و باحالی داشت. انتهای بلوار آرامگاه خیام معلوم بود. از تابلو های اطراف متوجه شدیم فردا روز بزرگداشت خیامه و ما در بهترین روز در نیشابور هستیم.
اتاق ها رو تحویل گرفتیم. چند دقیقه ای نگذشت. دایی حسن (آقای مکاری راننده) دوید به اتاق ما و گفت: بچه ها دارن شما رو تو تلویزیون نشون میدن. ریختیم تو اتاقشون. شبکه استانی خراسان مصاحبه ی دیروز ما رو گذاشته بود. اولین چیزی که دیدم حرفای خودم بود و بعد سینا یه گزارشی هم از مسیر نشون دادن. بچه ها تو اتاق خودمون با موبایل و دوربین داشتن فیلم می گرفتن. حس خوبی داشتیم. حس نتیجه گرفتن.
اتاق ما طبقه ی بالا قرار داشت و 10 تا تخت داشت و اتاق راننده ها کنار ما و 4 تا تخت. من و مهدی (تدارکاتمون) رفتیم آشپزخانه تو طبقه ی پایین و شنیسل و همبرگر سرخ کردیم. بعد هم هر کس یه تخت پیدا کرد و بیهوش شد.
کمی که استراحت کردیم. با بچه های تصویربردار رفتیم مقبره ی عمرخیام نیشابوری که تبلیغات کنیم. تا رسیدیم بارون گرفت و مسئول حراست هم به دوربین گیر داد. نور کم کم داشت می رفت ولی خوب ما مصمم بودیم. یکم بروشور تا زدیم. کار مجوز که ردیف شد رفتیم بخش چای خانه. مقبره ی خیام داخل یک باغ بزرگ با درختان بلند قرار داره و به شکل مخروطی شکل ساخته شده. نورپردازی مناسبی هم داره خود قبر چند ضلعی و از سنگ بزرگ تیره ای ساخته شده. از دیدگاه ورودی سمت چپ یک بازارچه قرار داره و جلوش یه موزه ی کوچک. ما یه سری چایی تو چایخانه ی بازار خوردیم. و بعد از بند اومدن بارون رفتیم تو جمعیت.
دوتا مرد مسن خوش تیپ با کتشلوار و استیل با کلاس اونجا بودن. ما در مورد بیماری ازشون پرسیدیم که خیلی جالب اطلاعات نسبتا خوبی داشتن. از طرح ما استقبال کردن و گفتن که خارج از ایران زندگی میکنند و کلی از ما و حرکت ما تعریف کردند. ما رو تشویق کردن که فردا به روز ملی خیام نیشابوری برسیم و اونجا تبلیغ کنیم. یکی شون گفت من سال ها پیش همکار خانمی داشتم که ام اس داشت و امروز بعد از دیدن ما تصمیم گرفت که بهش زنگ بزنه و حالش رو بپرسه این اتفاقا خیلی به ما انرژی میدن.
یه زوج جوان هم بودن که خانم با شال و مانتو بود و پسره خنده رو و بشاش بود. یه فردی در فامیل داشتن که تازگی ام اس گرفته بود و بعد از صحبت با ما قرار شد به اون فرد توصیه کنن و دیدش رو عوض کنن و به ما معرفیش کنند.
من فکر میکنم برای من و سینا درسته که سخت بود. آخه خانواده مون درمورد بیماریمون نمی دونستند. ما از خودمون شروع کردیم و امیدوارم روزی بشه که بجای 4 نفر 400 نفر باهم باشند. این حرکت امیدوارم موندگار بشه و بمونه برای جامعه ام اس. در کل روز خوبی بود. هوا خوب بود. جلیقه مفید بود. 95 کیلومتر بدک نبود.
طبق برنامه قبلی مون باید مسیر 110 کیلومتری بین نیشابور و سبزوار رو نصف کنیم. و در بین راه تو بیابون چادر بزنیم. شاید بخاطر اینکه فردا می تونیم تو نیشابور خیلی مفید تر باشیم؛ اگر همه همت کنیم یه روز اضافه بمونیم و روز بعد همه ی 110 کیلومتر رو یک روزه پا بزنیم.
حسین با جلیقه خنک کننده و دوست دوچرخه سوار نیشابوری |
ورودی بلوار خیام |
فربود و آرامگاه خیام |
آرامگاه خیام در شب |
No comments:
Post a Comment