2012/05/30

سه شنبه - آقتاب، بارون، خستگی...- 26-2-91


سه شنبه - آقتاب، بارون، خستگی...- 26-2-91


امروز ساعت 8 صبح بیدار شدیم. تا 9 جمع و جور کردیم. و ساک ها رو بردیم پایین. تازه من همه کاسه کوزه ام رو جمع کردم. صبحانه ی شاهانه ی ما شامل یک سیب زمینی و تخم مرغ آبپز بود. که به همراه یک لیوان آبمیوه بود. نون سنگک و پنیر هم تکمیل کننده ی کار بود.
قرارمون صبح انجمن ام اس مشهد بود. با ماشین به سرعت رفتیم که برسیم و چون لباس های دوچرخه سواری یکم ضایع است همگی گرمکن نارنجی مون رو روش پوشیده بودیم. به دیوار انجمن ام اس یه پارچه نوشته ی با کیفیت بود که در مورد دوچرخه سواری ما نوشته بود. داخل انجمن هم شلوغ و پر هیجان بود. بهترین بدرقه ای که میشد گرفت رو بچه ها تدارک دیده بوددند. تو انجمن پوستر های ما نصب شده بود و همه ی بچه هایی که اون روز کلاس یوگا داشتن اومده بودن. دکتر اعتمادی و دکتر نیک خواه هم اونجا بودن. یه کم با بچه ها صحبت کردیم و بعد یه اکیپ سه نفره از شبکه استانی خراسان با ما حرف زدن. قرار شد در کنار دوچرخه ها از ما مصاحبه بگیرند.
کلی برامون دست زدند و چای و شیرینی و آبمیوه بهمون دادند. نفری یه کیف دستی از جنس پارچه ی ضخیم بهمون دادند. که هنوز وقت نکردیم بازشون کنیم. از درب که خارج شدیم از زیر قرآن رد شدیم. و با همه خداحافظی کردیم. خصوصا از بچه هایی که صبح زود  به همراه مادر پدرشون اومده بود. یه مصاحبه در کنار دوچرخه هامون ازمون کردن که در مورد هدفمون و تاثیر ورزش بر این بیماری بود.
دکتر اعتمادی و دکتر نیک خواه ما رو بغل کردن و با دعای خیر بچه ها راهی شدیم. یه موتور پلیس هم از طرف انجمن خبر شده بود که قرار شد از جلو ما رو هدایت و اسکورت کنه. یکی از بچه ها به همراه آقای محمدی نماینده ی بچه های ام اس مشهد و یه خانمی که من نفهمیدم چه کسی بود با یک پراید همراه ما اومدن. پراید مشکی که بالای شیشه اش یه کاغذ بود نوشته بود "انجمن ام اس مشهد". ماشین صدا و سیمای خراسان هم یه پیکاپ سورمه ای بود. فیلم بردارشون یکم تپل بود و عینک داشت موهاش هم فر بود. اون دوتای دیگه کت شلواری و رسمی بودن. صدای مجریه که مصاحبه میکرد خیلی آشنا بود.
راه افتادیم و چند تا خیابون و طی کردیم. بعد لباس گرمکن مون رو در آوردیم و هوای خنک از منافذ لباس چسبون دوچرخه سواری مون، نوید حس خنکی رو بهمون داد.بعضی بچه های انجمن هم با ماشین های شخصی شون دنبال ما اومدن. یه پسر باحال ریش پروفسوری هم با دوچرخه اش همراهمون اومد. مسیر ما به سمت حرم از سمت میدان آب بود که بخش مهمی اش رو از لاین ویژه بواسطه ی پلیس رفتیم. سه چهار دور دور فلکه ی آب زدیم و کلی فیلم گرفتن ازمون. من همین جا از مردم مشهد عذر میخوام چون کلی راه بندون ایجاد کردیم.
وسط شهر نمی دونم سینا برای چرخش چه اشکالی پیش اومد که متوقف شدیم. من و فربود جلوی دادگاه اعزام مشهد بودیم و یه مینی بوس مجرم رو داشتن می بردن. جلوی اونجا هم چند نفر دوره مون کردن و در مورد دوچرخه و راه سوال پرسیدن یکم وضعیت خوف نا ک بود. من فکر میکردم لا اقل یه دورچه مون رو ببرن.
اول جاده ی تهران نیشابور (جنوب) بچه ها از ما جدا شدن. با همه خداحافظی کردیم و بین دو ماشین ون  قدم در رکاب مسیر تهران گذاشتیم
. تا 5 کیلومتر اول مسیر کفی و بسیار مناسب بود و لذت دوچرخه سواری رو داشتیم. بجز گرمای سوزان آفتاب بر تن ما،امروز با وجود ابر های پراکنده هوای مناسبی برای دوچرخه سواری وجود داشت. ابتدای مسیر وارد پلیس راه شدیم. جهت ثبت ساعت و کیلومتر در فرم سایکلتوریسم فرم ها رو به افسر اونجا دادیم. ایشون مرد خوبی بود چند سوال در مورد بیماری ام اس کرد که ما به کلیه افراد اونجا بروشور داردیم. قمقمه هامون رو پر آب خنک کردیم و ادامه دادیم. 
چند باری در مسیر برای فیلم برداری توقف کردیم و هوا بهتر و خنک تر میشد. کناره ی جاده دشت بود و بسیار سرسبز. گله های گوسفندان هر چند کیلومتر به چشم می خوردن . من تصور دیگه از مسیر داشتم. تصوری گرم تر و کویری تر. کم کم در افق دور مون ابرهای سیاه رو دیدیم. از دور به نظر باران زا بودن اما تصور ما خیلی بچه گانه بود.
توقف کردیم. خسته شده بودیم و از شروع راه 35 کیلومتر رو پازده بودیم. هوا خوب بود و یه دشت علفزار در اطرافمون بود. بیسکوییت، نون و کمی آبمیوه و آب بسیار، چیزی بود که خوردیم. بعد از یه استراحت 20 دقیقه ای دوباره شروع به رکاب زدن کردیم. کم کم ابرهایی که از دور با رعد و برق خودشون رو به رخ می کشیدن به ما نزدیک شدن.

کم کم باد از کنار شروع شد و تقریبا فرمون دوچرخه رو به سمت راست مایل می کردیم که بتونیم مستقیم حرکت کنیم. بعد از چند دقیقه ضربه های ریز ریز بارون به صورت و دستمون می خورد. دلیل اون همه سرسبزی کم کم داشت خودش رو نشون میداد. یه گله گوسفند هم اونطرفا بود که من داد زدم سمت چوپونا و سه تا سگ گنده دویدن سمتم. البته چون جاده از دشت کنار بلند تر بود زیاد منو نمی دیدن.

 دیگه تقریبا دست راست و ران پای راستم خیس شده بود از همه بد تر ضربه ی سوزنی بارون بود. یکم که رفتیم مجبور شدیم پانچو بپوشیم. پانچو یه لباس برزنتی ضد آبه که خیلی گله گشاده و معمولا کوهنوردا می پوشن. خوراک زیر بارون پوشیدنه. مث دشداشه می مونه و معمولا زیپ نداره. من هرچی گشتم پانچوم رو پیدا نکردم و یه پانچو یکدکی مال فربود رو استفاده کردم. سه دوچرخه سوار با پانچو قرمز و من با پانچو سبز.

خدا روز بد براتون نیاره. زیر بارون با فشار سنگین باد که میخواست بندازتت و پانچویی که کنار میره و پاهات خیس میشه روی دوچرخه... روز سختی بود. کفش چپم بخاطر ریزش بارون از چرخ و هدایت اون توسط باد به کفش به شدت خیس شده بود. هم من هم حسین و هم فربود. این جور وقتا که هدف خیلی دوره و در دور دست ها هم هیچ امیدی به استراحت و رسیدن نیست. مجبوری نقاب کلاهت و پایین بکشی و نگافت رو به 5 متر جلوت بدوزی و تو ذهنت خاطرات خوبت رو مرور کنی.

ملک آباد (به ضمه ی میم) شهر کوچیکیه البته ندیدیمش هنوز ولی خوب ما حدود 4 اونجا رسیدیم. پلیس راه ساعت زدیم و جلوی ورودی شهر جلوی مغازه های بین راهی واستادیم. همونجا یه ساندویچ مرغ زدیم. من و فربود رفتیم توی یه ون و خوابیدیم. یادم میاد تو خواب و بیداری داشتن ازمون فیلم می گرفتن من پای چپ خیس و یخ زده ام و در آورده بودم از کفش و ولو بودم.
گمونم ساعت 5 و نیم بود که جامون رو شورای شهر جور کرد. یه مرد با ماکسیمای نقره ای اومد و کلی بهمون لطف کرد. توی محل اسکان افراد آتش نشانی موندیم. تا رسیدیم خوابیدیم جامون برای 10 نفر کوچیک بود دو تا تخت هم بیشتر نداشت یه میز پینگ پونگ هم وسط حال جای همه چی رو گرفته بود. حمام هم نداشتیم. اما از چادر زدن خیلی بهتره. بعد از خواب یکم حرف زدیم و اون آقای شورای شهری با کت و شلوار اومد و برامون شام آورد برنج و مرغ سرخ شده. خوشمزه بود. بچه ها دو دفعه برای خرید رفتن.
کم کم باید بخوابیم. فردا باید زود راه بیوفتیم که به گرما نخوریم شهر بعدی نیشابوره و جامون مناسب تره. من فکر میکنم امروز خیلی راحت تو نستیم از این بلایا گذر کنیم و به نظرم دعای خیر خیلی ها پشت ماست. این انرژی در پاهای ماست، مال ما نیست.




پوشیدن پانچو زیر باران

پا زدن زیر باران

سینا باد کلاهت رو نبره

No comments: