دوشنبه - انجمن ام اس مشهد – 25-2-91
صبح ساعت 6 قرار بود فربود مارو بیدار کنه.... ساعت 7 با صدای "دیر شده..." حسین از خواب پریدیم. من صبحانه نخورده دوش گرفتم. دوش به صورت نوسانی بود و آب گرم و سرد میشد. که باعث شد من سرحال بشم. صبحانه بخاطر خرید دیروز از کیفیت بالاتری برخوردار بود و علاوه بر پنیر و نون مشهدی آب میوه و کره و خرما هم به اون اضافه شد. ضمن اینکه قرص های مولتی ویتامین و قرص های ویتامین سی رو که دکتر تغذیه تجویز کرده بود رو هم خوردیم.
قرار شد به تمرین و نرمش در محوطه ی نزدیک بکنیم که ازش تصویر برداری هم بشه. تیشرت همراه اول مون رو با کتونی و گرمکن مشکی مو پوشیدیم و رفتیم پایین تو محوطه.
از محیط جایی که هستیم بگم. یه جورایی وسط یه اداره ی بزرگ هستیم که یه گوشه اش باغه وتو این باغچه و باغ دو سه تا ساختمون دو طبقه ی نقلی هست. ما در واحد 31 هستیم که طبقه ی دوم ساختمان وسطی میشه. جلوی ساختمان ما یه محوطه با صندلی و نیمکت هست. چند تا درخت توت و یه درخت آلبالوی کال هم کار شده. دقیقا روبروی درب یه بوته ی یاس با کیفیت رشد کرده که بوش تا چند متر اونورتر میره. کلا جای جالبیه.
این فیلم بردارا یه سری وسایل دارن که خیلی خفنه یکی شون اسمش کرینه. که دوربین رو به حالت دورانی بالا و به اطراف هدایت میکنه برای گرفتن صحنه های حماسی! حمله ی دو لشکر تو فیلم های جنگی رو یادمون میاد؟ دوربین رو یه جایی بر پا کرده بودن که ما از جلوی ساختمون به سمتش بیایم و یه دور بزنیم و بریم نرمش.
صبح من فهمیدم رضا حسن آبادی هم دیشب اومده. قبلا گفتم که رضا مسئول فنی دوچرخه ها و مربی دوچرخه سواری ماست. صبح که رفتیم برای فیلم برداری دیدیمش داره دوچرخه ها رو ردیف میکنه و در جزئیات کادر فیلم ماست. رضا مردی بلند قد سبزه و با صورتی درشته. کلا مرد تنومندیه. قهرمان استقامت دوچرخه سواری دنیاست. البته مثل خیلی از رکوردداران ایرانی غیر رسمی! یه 5 سالی است که از وادی حرفه ای جدا شده. بیش از 30 بار این مسیر (تهران مشهد) رو رفته و این دلیل اصلی استفاده ما از اونه. رضا اون روز با لباس فرم تعمیرکاران با دوچرخه ها مشغول بود.
بعد از کمی نرمش و گرم کردن یک سری حرکات کششی هم کردیم . البته بیشتر برای فیلم بود و با نگاهی که به ساعت داشتیم سریع به این نتیجه رسیدیم که قرار ساعت 10 ما در انجمن ام اس مشهد در حال شروع است. بعد از تعویض لباس همگی به سرعت سوار ون شدیم و به خیابان قائم 12 محل انجمن ام اس مشهد رفتیم.
انجمن ام اس مشهد امروز خیلی شلوغ بود من تعجب کردم. اما خانمی جا افتاده که در برخورد اول مهربان بود از ما پرسید شما ورزشکاران هستید؟ (گمان کنم خانم لطفی نامی بود) ما هم که تا الان با این عنوان خطاب نشده بودیم حسابی جا خوردیم. در این بین چشممون به رضا راد عزیز خورد که حس خوبی داشت. ما رو به اتاق مدیریت بردند و تو اون اتاق آقای دکتر نیکخواه مدیر عامل انجمن ام اس مشهد از ما استقبال کرد. آقای دکتر نیکخواه مردی لاغر اندام بود با سبیل مهربانانه که بسیار خوب صحبت می کرد. یه خبر نگار هم از فارس اونجا بود. که نمی دونم چرا منو یاد بیخودی الملک می انداخت. یک سری دوستان مشهد هم که قبلا در تهران دیده بودیمشون با کمی تاخیر اومدند؛ این خیلی به بهبود احساس غریبی ما کمک کرد.
کمی گپ و گفتگو کردیم تا اتاق کنفرانس حاضر شد. انجمن ام اس مشهد به نظرم یکی از بزرگ ترین ساختمان ها رو داره. در هر حال در اون اتاق یا پذیرایی ای که یک بار در سفر قبلیمون به مشهد ازمون استقبال شده بود دور یک میز نهار خوری بزرگ نشتیم. انجمن ام اس مشهد یک ساختمان یک طبقه است که زیر زمین بزرگی داره که ازش جهت توانبخشی استفاده میشه. شامل یک ورودی چند اتاق و یک سالن پذیرایی میشه. آقای دکتر اعتمادی هم رئیس انجمن ام اس بعد از چند دقیقه آمدند. دکتر اعتمادی مردی قد کوتاه با کت و شلوار طوسی پر رنگ، ریش شش تیغ و چهره ای دوست داشتنی است.
صحبت های ما با آماده کردن چند بروشور و چسبودن چند پوستر بعد از اعلام آمادگی احمد شروع شد. دکتر اعتمادی به ما حرف های امیدوارانه ی خوبی زد. همچنین دکتر نیکخواه هم از اهداف فرهنگی کارمون گفت . در مشهد کلی از مراجعین به انجمن اومده بودند و شاید کار ما ناخواآگاه باعث به تعویق افتادن کارشون شده بود. که بعد از صحبت یکی از حضار بحث به سمت چالشی و جو جالب تری نسبت به یک مصاحبه ی خبری رفت. آنها از دغدغه ها و ما از اهدافمون گفتیم. و بعد از تموم شدن مصاحبه تا آخر وقت اونجا موندیم و با بچه ها حرف زدیم. من حس میکنم همه ی دوستان ام اسی ها از یه خون و نژاد اند که فقط چند لحظه میخوان که با هم دوستانی نزدیکی بشن.
بعد از اون بخاطر جشن و شور و شادی و انرژی ای که داشتیم به خودمون قول دادیم بریم شاندیز. پدیده شاندیز که پولمون نمی رسید رفتیم یه شاندیز دیگه و ناهار زدیم به بدن. که کلی چسبید من که با اینکه به معده ی پولادین معروفم از بس خوردم دیگه نفسم بالا نیومد. یکم ولو شدیم که بارون زد به کاسه کوزمون .... بله بساطمون جمع نکردیم. خیلی پر رو نشستیم زیر بارون که بخاطر شاخ و برگا، زیاد اذیت نمی کرد. چایی هم زدیم آخرش. تا اینکه یارو اومد بعد نیم ساعت ما رو بیرون کرد. برگشتنی من یادم اومد که همه ی دفتر دستک های حسین رو توی تاکسی قبلی (اومدنه) جا گذاشتم. حسین هم بعد از اون مدام از سر ناچاری چند بار آه کشید.
تو راه اینقدر خسته بودیم که من تو ماشین خوابم برد. رفتیم بالا خوابیدیم. بعد من و سینا تصمیم گرفتیم بریم حرم خداحافظی کنیم. اینبار دیگه بدون لباس تبلیغاتی و با لباس ساده خودمون. من چهارخونه ی آبی با شوار کرم رنگ باراه های طوسی پوشیدم و سینا جین و تی شرت قهوه ای رنگ پوشید. خوش خوشان مسیر نه چندان کوتاه اسکان- تا حرم رو پیاده رفتیم و حرف زدیم. گویا ضریح رو برای شستشو بسته بودند که نتونستیم ضریح رو ببینیم و من زیاد خوشم نیومد.
در راه برگشت هم کمی سیب زمینی خریدیم . تاکسی رو هم اشتباهی زود پیاده شدیم و کلی باز پیاده رفتیم. حسین تماس گرفت که شب دوباره از حرم باید کمی فیلم بگیرند و فربود هم قرار شد به ما بپیونده. خونه زود شام خوردیم و دوباره جو کتک کاری بالا گرفت. اینبار لب سینا ضرب دید و آرنج دست من ساییده شد. تصمیم گرفتیم فشار تمرینات کتک کاری رو کم کنیم. حسین اومد خونه و بعد از کارای شخصی دوباره به حرم رفتیم. در خیابان و جلوی درب حرم کمی فیلم گرفتیم که گویا چون مجوز آستان قدس نبود نشد در داخل هم فیلم بگیریم.
فردا روز آغازه... استرس عجیبی تو بچه هاست. سینا میخواد زود شروع شه و فربود میخواد زود به تهران برسه. من فکر میکنم فردا رو باید با اراده ی قوی تری شروع کنیم. انرژی ای که بچه ها به ما میدن خیلی بالاست و دلم میخواد کاری رو که به من سپردن به نحو احسن انجام بدیم. صبح باید بریم انجمن ام اس و از اونجا به سمت حرم و در اخر به سمت اولین شهر "ملک آباد" حرکت کنیم.
صبح ساعت 6 قرار بود فربود مارو بیدار کنه.... ساعت 7 با صدای "دیر شده..." حسین از خواب پریدیم. من صبحانه نخورده دوش گرفتم. دوش به صورت نوسانی بود و آب گرم و سرد میشد. که باعث شد من سرحال بشم. صبحانه بخاطر خرید دیروز از کیفیت بالاتری برخوردار بود و علاوه بر پنیر و نون مشهدی آب میوه و کره و خرما هم به اون اضافه شد. ضمن اینکه قرص های مولتی ویتامین و قرص های ویتامین سی رو که دکتر تغذیه تجویز کرده بود رو هم خوردیم.
قرار شد به تمرین و نرمش در محوطه ی نزدیک بکنیم که ازش تصویر برداری هم بشه. تیشرت همراه اول مون رو با کتونی و گرمکن مشکی مو پوشیدیم و رفتیم پایین تو محوطه.
از محیط جایی که هستیم بگم. یه جورایی وسط یه اداره ی بزرگ هستیم که یه گوشه اش باغه وتو این باغچه و باغ دو سه تا ساختمون دو طبقه ی نقلی هست. ما در واحد 31 هستیم که طبقه ی دوم ساختمان وسطی میشه. جلوی ساختمان ما یه محوطه با صندلی و نیمکت هست. چند تا درخت توت و یه درخت آلبالوی کال هم کار شده. دقیقا روبروی درب یه بوته ی یاس با کیفیت رشد کرده که بوش تا چند متر اونورتر میره. کلا جای جالبیه.
این فیلم بردارا یه سری وسایل دارن که خیلی خفنه یکی شون اسمش کرینه. که دوربین رو به حالت دورانی بالا و به اطراف هدایت میکنه برای گرفتن صحنه های حماسی! حمله ی دو لشکر تو فیلم های جنگی رو یادمون میاد؟ دوربین رو یه جایی بر پا کرده بودن که ما از جلوی ساختمون به سمتش بیایم و یه دور بزنیم و بریم نرمش.
صبح من فهمیدم رضا حسن آبادی هم دیشب اومده. قبلا گفتم که رضا مسئول فنی دوچرخه ها و مربی دوچرخه سواری ماست. صبح که رفتیم برای فیلم برداری دیدیمش داره دوچرخه ها رو ردیف میکنه و در جزئیات کادر فیلم ماست. رضا مردی بلند قد سبزه و با صورتی درشته. کلا مرد تنومندیه. قهرمان استقامت دوچرخه سواری دنیاست. البته مثل خیلی از رکوردداران ایرانی غیر رسمی! یه 5 سالی است که از وادی حرفه ای جدا شده. بیش از 30 بار این مسیر (تهران مشهد) رو رفته و این دلیل اصلی استفاده ما از اونه. رضا اون روز با لباس فرم تعمیرکاران با دوچرخه ها مشغول بود.
بعد از کمی نرمش و گرم کردن یک سری حرکات کششی هم کردیم . البته بیشتر برای فیلم بود و با نگاهی که به ساعت داشتیم سریع به این نتیجه رسیدیم که قرار ساعت 10 ما در انجمن ام اس مشهد در حال شروع است. بعد از تعویض لباس همگی به سرعت سوار ون شدیم و به خیابان قائم 12 محل انجمن ام اس مشهد رفتیم.
انجمن ام اس مشهد امروز خیلی شلوغ بود من تعجب کردم. اما خانمی جا افتاده که در برخورد اول مهربان بود از ما پرسید شما ورزشکاران هستید؟ (گمان کنم خانم لطفی نامی بود) ما هم که تا الان با این عنوان خطاب نشده بودیم حسابی جا خوردیم. در این بین چشممون به رضا راد عزیز خورد که حس خوبی داشت. ما رو به اتاق مدیریت بردند و تو اون اتاق آقای دکتر نیکخواه مدیر عامل انجمن ام اس مشهد از ما استقبال کرد. آقای دکتر نیکخواه مردی لاغر اندام بود با سبیل مهربانانه که بسیار خوب صحبت می کرد. یه خبر نگار هم از فارس اونجا بود. که نمی دونم چرا منو یاد بیخودی الملک می انداخت. یک سری دوستان مشهد هم که قبلا در تهران دیده بودیمشون با کمی تاخیر اومدند؛ این خیلی به بهبود احساس غریبی ما کمک کرد.
کمی گپ و گفتگو کردیم تا اتاق کنفرانس حاضر شد. انجمن ام اس مشهد به نظرم یکی از بزرگ ترین ساختمان ها رو داره. در هر حال در اون اتاق یا پذیرایی ای که یک بار در سفر قبلیمون به مشهد ازمون استقبال شده بود دور یک میز نهار خوری بزرگ نشتیم. انجمن ام اس مشهد یک ساختمان یک طبقه است که زیر زمین بزرگی داره که ازش جهت توانبخشی استفاده میشه. شامل یک ورودی چند اتاق و یک سالن پذیرایی میشه. آقای دکتر اعتمادی هم رئیس انجمن ام اس بعد از چند دقیقه آمدند. دکتر اعتمادی مردی قد کوتاه با کت و شلوار طوسی پر رنگ، ریش شش تیغ و چهره ای دوست داشتنی است.
صحبت های ما با آماده کردن چند بروشور و چسبودن چند پوستر بعد از اعلام آمادگی احمد شروع شد. دکتر اعتمادی به ما حرف های امیدوارانه ی خوبی زد. همچنین دکتر نیکخواه هم از اهداف فرهنگی کارمون گفت . در مشهد کلی از مراجعین به انجمن اومده بودند و شاید کار ما ناخواآگاه باعث به تعویق افتادن کارشون شده بود. که بعد از صحبت یکی از حضار بحث به سمت چالشی و جو جالب تری نسبت به یک مصاحبه ی خبری رفت. آنها از دغدغه ها و ما از اهدافمون گفتیم. و بعد از تموم شدن مصاحبه تا آخر وقت اونجا موندیم و با بچه ها حرف زدیم. من حس میکنم همه ی دوستان ام اسی ها از یه خون و نژاد اند که فقط چند لحظه میخوان که با هم دوستانی نزدیکی بشن.
بعد از اون بخاطر جشن و شور و شادی و انرژی ای که داشتیم به خودمون قول دادیم بریم شاندیز. پدیده شاندیز که پولمون نمی رسید رفتیم یه شاندیز دیگه و ناهار زدیم به بدن. که کلی چسبید من که با اینکه به معده ی پولادین معروفم از بس خوردم دیگه نفسم بالا نیومد. یکم ولو شدیم که بارون زد به کاسه کوزمون .... بله بساطمون جمع نکردیم. خیلی پر رو نشستیم زیر بارون که بخاطر شاخ و برگا، زیاد اذیت نمی کرد. چایی هم زدیم آخرش. تا اینکه یارو اومد بعد نیم ساعت ما رو بیرون کرد. برگشتنی من یادم اومد که همه ی دفتر دستک های حسین رو توی تاکسی قبلی (اومدنه) جا گذاشتم. حسین هم بعد از اون مدام از سر ناچاری چند بار آه کشید.
تو راه اینقدر خسته بودیم که من تو ماشین خوابم برد. رفتیم بالا خوابیدیم. بعد من و سینا تصمیم گرفتیم بریم حرم خداحافظی کنیم. اینبار دیگه بدون لباس تبلیغاتی و با لباس ساده خودمون. من چهارخونه ی آبی با شوار کرم رنگ باراه های طوسی پوشیدم و سینا جین و تی شرت قهوه ای رنگ پوشید. خوش خوشان مسیر نه چندان کوتاه اسکان- تا حرم رو پیاده رفتیم و حرف زدیم. گویا ضریح رو برای شستشو بسته بودند که نتونستیم ضریح رو ببینیم و من زیاد خوشم نیومد.
در راه برگشت هم کمی سیب زمینی خریدیم . تاکسی رو هم اشتباهی زود پیاده شدیم و کلی باز پیاده رفتیم. حسین تماس گرفت که شب دوباره از حرم باید کمی فیلم بگیرند و فربود هم قرار شد به ما بپیونده. خونه زود شام خوردیم و دوباره جو کتک کاری بالا گرفت. اینبار لب سینا ضرب دید و آرنج دست من ساییده شد. تصمیم گرفتیم فشار تمرینات کتک کاری رو کم کنیم. حسین اومد خونه و بعد از کارای شخصی دوباره به حرم رفتیم. در خیابان و جلوی درب حرم کمی فیلم گرفتیم که گویا چون مجوز آستان قدس نبود نشد در داخل هم فیلم بگیریم.
فردا روز آغازه... استرس عجیبی تو بچه هاست. سینا میخواد زود شروع شه و فربود میخواد زود به تهران برسه. من فکر میکنم فردا رو باید با اراده ی قوی تری شروع کنیم. انرژی ای که بچه ها به ما میدن خیلی بالاست و دلم میخواد کاری رو که به من سپردن به نحو احسن انجام بدیم. صبح باید بریم انجمن ام اس و از اونجا به سمت حرم و در اخر به سمت اولین شهر "ملک آباد" حرکت کنیم.
No comments:
Post a Comment