2012/07/16

شب بارون تءاتر

وقتی چیزی رو نمیشه تغییر داد بهتره از اتفاقات اینده لذت ببری.

2012/06/06

پنج شنبه – 11-3-91- پایان ماجرا



صبح ساعت 11 خونه ی حسین قرار داشتیم. من مثل همیشه به موقع رسیدم سینا تازه بیدار شده بود و حسین بالا سر یه تدوینگر بود که کلیپ کارمون آماده کنه. قرار بود برای همایش یه کلیپ بدیم. فربود هم یه ساعت بعد رسید. همه کارا رو انجام دادیم. آقای فرهانی و مکاری و رضا حسن آبادی و حامد هم اومدن. یه صبحانه مختصر زدیم و با لباس دوچرخه سواری نشستیم تو ماشین. من بخاطر تاخیر بچه ها یکم عصبی بودم. بچه ها هم عین خیالشون نبود. آخر سر دوچرخه ها رو دادیم با ون اومد خودمون هم رفتیم سمت انجمن ام اس.

انجمن ام اس تو خیابون وصاله از بالا بیای مجبوری از بلوار کشاورز رد بشی. من همیشه دوست داشتم محل کارم یک سر بلوار کشاورز باشه و خونه ام اون سرش که بین این دو رو با دوچرخه برم. بلوار کشاورز یه بلوار بزرگ با درخت های منظم و با کیفیته. بگذریم. تو انجمن فقط خانم هاشمی بود. یه خانم مسن چادری فعال که همیشه داره می ره یه کاری کنه. سرایدار انجمن آقای خالدار هم بود. یه پسر جوون اهل افغانستان که صورت با نمکی داره. بعد از احوال پرسی باهاشون دو نفر دوچرخه سوار دیگه هم دیدیم. از قبل هماهنگ کرده بودیم چند تا دوچرخه سوار بیان. من هیچ کدوم رو نمیشناختم. دوچرخه هاشون از ما خیلی بهتر بود.

آقای جباری هم با پسرش با دوچرخه اومد. آقای جباری کسی بود که تو خرید دوچرخه خیلی ما رو راهنمایی کرد.هر دو تیپ اسپرت داشتن. رضا حسن آبادی هم دوچرخه اش رو آورده بود و با لباس دوچرخه سواریش با ما همراه شد. بعد از اینکه از آقای خالدار آب خنک برای قمقمه ها مون پر کردیم. به سمت انجمن ام اس حرکت کردیم. مسیر کوتاه بود. وسطاش یکم واستادیم که الکی زود نرسیم. منم کلی غر زدم. رفتیم از کردستان بریم بسته بودن و بالاتر از محل همایش در اومدیم. دوچرخه هارو بغل کردیم واز روی پل عابر پیاده رفتیم اون سمت اتوبان.

از کردستان به سمت جلال سرپایینی بود. من چند ماهی هست که عینکم رو گم کردم. از دور دیدم یه چیزای نارنجی ای پیداست. فکر کردم تابلو های خطر اتوبانه. من و سینا که نزدیک تر شدیم جمعیت رو دیدیم که منتظر ما بودن و همه با گل و روبان های نارنجی به سینه ایستاده بودن. یه سری از دخترای سایت هم مث بهار ندا و نوشین و ساناز و نرگس و نفس و ... با مانتوی نارنجی مشخص تر بودن. مدیر انجمن به ما حلقه گل داد  خانواده هامون بهمون تبریک گفتن. گل دادن و کلی عکس انداختیم. بچه ها یکی یه روبان نارنجی هم به سینه ما زدن. بعد ما رفتیم لباس هامون رو عوض کردیم. و همه با هم رفتیم داخل سالن.

تو سالن قبل از اینکه بریم توی محل همایش همه منتظر ما بودن. یه بیست دقیقه ای سلام و علیک کردیم و عکس انداختیم. سالن همایش نبش اتوبان کردستانه که نمای از سنگ مشکی و طرح های سفید داره. داخلش هم یه  بخش انتظار بزرگ داره که در یک سمت بوفه و میز های کافی شاپ قرار دارن و از روبرو نمای پلکان بزرگ تمام شیشه ایش ابهت خاصی داره. از سمت چپ می تونید وارد سالن اصلی بشید که شبیه یه سینمای بزرگه.

ما که وارد شدیم در سمت چپ سالن ردیف دوم یه جایی پیدا کردیم و چهار تایی نشستیم. مجری برنامه احسان علیخانی بود. زیاد گوش نمی دادم چی میگه. البته گاهی در مورد ما صحبت می کرد. بعد از یه سری آهنگ که بچه های انجمن خوندن و فرزاد فرزین که اومده بود ما رفتیم بالای سن. دکتر صحراییان مسافرت بود. اما دکتر خودم خانم تقا اومده بود و به هر کدوم از ما یه لوح افتخار دادن.  و نفری هم یه چند خطی حرف زدیم. سینا هم خاطره ی روز اولمون که من و حسین 3 کیلومتر رفته بودیم و مث جسد روی مبل افتاده بودیم رو دوباره تعریف کرد. یه خاطره ی خیلی بامزه هم اگر زیاد تعریف شه دیگه اعصاب خورد کن میشه. در نهایت با تشویق بچه ها و مردم تو سالن که دیگه جای سوزن انداختن هم نداشت رفتیم پایین نشستیم.

سالن دیگه جا نداشت بعضی روی زمین نشسته بودن. سارای عزیز یکی یه دونه دوچرخه ی مدل بهمون کادو داد. بعد بخاطر دخترای نارنجی پوش مون رفتیم بیرون از سالن و در بخش انتظار. اونجا یه سری مصاحبه کردیم  که زنده از رادیو سلامت پخش شد. یه سری شبکه ی تلویزیونی هم تصویر ما رو گرفتن و مصاحبه کردن. بعد باز عکس. و رفتن داخل. من هیچ نمی فهمیدم که چه می گذره. مثل روز عید فطر که زیاد نمی دونی چه حسی داری بیشتر فکر میکنی کاری رو که باید به اتمام رسوندی.

دخترای نارنجی پوش مون نفری یه مانتوی نارنجی خوش رنگ داشتن. البته مال بهار رنگش فرق داشت بهتر بود ولی زیاد نارنجی نبود. یه کاور آبی هم روش پوشیده بودن که شعار ما "باورزش سبک و مداوم بر ام اس غلبه کنیم." روش بود. معلوم بود خیلی زحمت کشیده بود. به همه ی آدم ها یکی یه روبان نارنجی داده بودن که با سنجاق به سینه هاشون وصل بود. حتی احسان علیخانی "فرزاد فرزین" "حامی" "بهنام صفوی" و "سیاوش خیرابی" رو هم توصیه کرد که بزنن به سینه هاشون. که همه این کار رو کردن.

لحظه های غرور آفرینی بود. من خیلی دلم میخواست که از دوستان خانواده و دکترم تشکر کنم. اینقدر هیجان بالا بود در همه که نفهمیدم چه گذشت. تا آخر مراسم که ساعت 7 بود در کنار دوستان بودیم. تجربیات بیماریمون رو انتقال دادیم. همین طور از یه سری دوستان درس گرفتیم. کلی از بچه ها زحمت کشیده بودن اومده بودن البته همه بخاطر خودشون چون روز خودشون بود. من بخاطر سفری که در پیش دارم (تا ساعتی دیگه) مجبور بودم برم خونه و فکر میکنم ساعت یک ربع به هشت از باقی بچه ها یی که هنوز مونده بودن در سالن انتظار خداحافظی کردم و رفتم. امیدوارم که توانسته باشیم کاری برای دوستانمون کرده باشیم.

11-3-91
چشم انداز تاریک شهر تهران

پایان.

چهار شنبه- 10-3-91 – روز رسیدن




دیشب هماهنگ کردیم این روز آخری رو هم طبق برنامه بیدار شیم. بیژن خراسانی همون که عکسش تو سایتمونه زنگ زد و گفت فردا میاد محل اسکانمون و با ما تا تهران میاد. شب به حرف های احساسی گذشت. ما با عمو حسن و عمو اصغر حرف زدیم و مدام از خوبی های هم گفتیم. نمی دونید چقدر نوشابه باز شد آخر شبی. عمو حسن گفت من هیچوقت شما رو فراموش نمیکنم. ما هم گفتیم قسمت بود که شما با درکنار ما باشی و ما ازت درس یاد بگیریم. عمو اصغر هم گفت من هر مسافر ام اسی که بهم بخوره و بخواد مجانی میارمش پیش شما ها و خیلی خوشحال بود که همراه ما بود در این سفر. واقعا تیم 10 نفره ی ما هیچ اشکالی نداشت و به قول حسین اگر 20 روز با خانواده ات هم باشی دعوا و جربحث توش بوجود میاد اما در بین دل های ما نه. نبود.

صبح مثل همیشه مهدی ما رو بیدار کرد. رختخواب نداشتیم به تعداد کافی با این حال کسی بیدار نشد.صدای وووووووف خاصی از بیرون می اومد. مهدی هی رفت و برگشت و صدا کرد که آخر یه جمله بود که مارو از جا بلند کرد: آقای خراسانی اومده!!! همه پریدیم و جمع کردیم. و صبحانه رو شروع کردیم. هوا هنوز تاریک بود. چایی رو خوردیم. بیژن خراسانی با 3 نفر دیگه اومدن بالا. خود آقای خراسانی مردی تنومند و کمی چاقه. صدای تو پری هم داره.

احمد (فیلم بردار) و رضا (تکنسین دوچرخه) دیشب رفته بودن تهران و صبح ساعت 4 و نیم اومدن به محل اسکان ما. رضا با دوچرخه اش اومده بود. بعد از پایین آوردن ساک ها و جمع و جور کردنشون. رفتیم پایین آقای خراسانی و دوستاش با موتور های سنگین اومده بودن. موتورهایی بزرگ که مسابقه ای اند. لباس ها شون هم مخصوص موتورسواری بود. یه یاماها و یه هوندا و یه سوزوکی. (اسم موتور هاشون)


با اسکورت تیم آقای خراسانی حرکت ما به سمت تهران شروع شد. ایشون خودشون هم پشت یکی از موتور ها نشستند و جلوی همه ی ما حرکت کردن. پدر فربود هم اومده بود. چند کیلومتری که رفتیم یه ماشین برامون بوق زد که سینا از پشت گفت:"پدر و مادر منن ها" بعد از سلام و دست تکون دادن همه با هم به حرکت ادامه دادیم. هر چه جلو تر می رفتیم احساس غربت مون کاهش پیدا میکرد. اصولا غربت مث دریازدگیه وقتی پاتو بذاری زمین همه چیز تموم میشه.

مسیر تا یه چند صد متری سرازیری بود. ولی بعد تقریبا تا خود تهران سربالایی بود. کل مسیر رو بدون توقف تا رسیدن به سه راه افسریه پا زدیم. ورودی شهر تهران با یه تابلوی خوش آمد گویی شروع شد. بعد یه سربالایی تپه مانند بود. ساختمان ها و نمای شهر از پشت جاده کم کم بالا اومدن. مثل کارتون فوتبالیست ها مسیر دایره ای بود. برج میلاد خیلی زیبا جاده رو سوراخ کرد و از پایین سرک کشید و به من و سینا که جلو تر بودیم سلام کرد. لحظه ی غرور آفرینی برامون بود. چقدر من دلم برای این شهر تنگ شده بود.

اولین جایی که تو نستیم بایستیم و خلوت بود توقف کردیم. همه با هم روبوسی کردیم و بغل کردیم همو. خوشحال بودیم. بلاخره تموم شد. شروع کردیم به عکس انداختن و یادگاری گرفتن. با پدر فربود و پدرو مادر سینا هم عکس یادگاری گرفتیم. بعد همه با هم سوار ماشین ها شدیم و به سمت خونه حسین رفتیم. برادر حسین کله پاچه گرفته بود و با یکی دو تا از دوستای حسین منتظر ما بودن. من چند دقیقه بعد از رسیدن به خونه حسین من به خونه ی خودمون رفتم. مادرم زحمت کشیده بود دنبالم اومده بود. خیلی دلم برای ماشینم تنگ شده بود خیلی!

امروز رو به دید و بازدید خانواده و دوستان و کارهای شخصی پرداختیم تا فردا به مراسم استقبال و همایش روز جهانی ام اس بریم.
ما چهار نفر تنها نبودیم و این افتخار با همه ی بچه های ام اسی سهیم هستیم. 

2012/05/30

سه شنبه 9-3-91 - روز ها دور از خانه.


امروز صبح زود ساعت 5 و نیم راه افتادیم. انرژی خاصی تو پاهامون بود. حتی سیب زمینی های سرد صبحانه هم ما رو بی انگیزه نکرد. چیزی که ما رو به جلو می برد تشنگی رسیدن به خونه بود. گرفتگی پای من بیداد می کرد. من جلو تر از همه بودم که جا نمونم و همین باعث شده بود که سرعتمون کند بشه. اما روحیه مون عالی بود. آسمان فوق العاده بود. عین یه زمین جارو خورده که رد خاک روش معلومه ابر ها از یه سمت افق به یه سمت دیگه کشیده شده بودن. مث موژه های بلند عروسک ها فر خورده بودن. اطرافمون کوه ها و تپه های رسی خوش رنگ بود که با آسمون ترکیب عالی ای داشت. بوی دود آشنایی میاد.

تا نزدیکای ایوانکی جلو رفتیم تا اینکه یه 206 سفید با پوستر گروه خودمون بوق زنان بهمون نزدیک شد. بابای فربود بود که به استقبالمون اومده بود. با کلی تنقلات و انرژی مثبت. یه دوربین هندی کم دستش بود و از ما فیلم می گرفت. اولین پارکینگ زدیم کنار و با پدر فربود روبوسی کردیم. خودش رو فرهاد معرفی کرد. خیلی دوست دارم. یه کت و شلوار آبی براق و یه پیراهن راه راه. پدر فربود شبیه خودشه تپل تر و چهارشونه تر. با همون عینک و همون تن صدا.

بعد از یه استراحت و یه مصاحبه با من به سمت شریف آباد سرازیر شدیم. جاده سرازیری خوبی بود. و پای منم که گرم شده بود سرعتمون بهتر و بیشتر شده بود. قبل از شریف آباد کنار جاده یه ماشین گشت نا محسوس پلیس و یه ماشین آمبولانس حلال احمر ایستاده بودن. یه دوچرخه سوار هم از دو-سه کیلومتر قبل تر با ما هم مسیر شده بود. پلیس و آمبولانس همراه ما اومدن و ما رو اسکورت کردن. گاهی که شلوغ میشد پلیس برامون آژیر میزد و راه و باز میکرد.

به اول بلوار شهر شریف آباد که رسیدیم. شورای شهر و استانداری و کلی آدم منتظر ما بودن. یه سری خانم هم که عضو شورا بودن اومده بودن و یه سری هم داشتن عکس می گرفتن. با همه دست دادیم و بعضا روبوسی کردیم یه دسته گل به هر کدوممون دادن. دم یه پارک بودیم که به جهت روز آزاد سازی خرمشهر شبیه فضای جنگی ساخته بودنش. کف با علف های علفزار های جنوب پوشیده بودن و یه سری سنگر هم ساخته بودن. بعد از اون هم یه مسجد و مقبره بود. تو مقبره 5 شهید گمنام بودن که ما گل ها رو به اونا هدیه کردیم. عکس انداختیم و یکم حرف زدیم. بعد هم به سرعت رفتیم که برسیم به پاکدشت.

از شریف آباد پلیس انتظامی چهار تا از نیروهای ویژه اش رو با موتور به اسکورت ما فرستاد. تو راه از کلی مزرعه گذشتیم. من که پام داشت دیوانه ام میکرد. به آخرین حربه ام متوسل شدم. MP3 پلیرم و برداشتم و سری آهنگ های مخصوصم رو پخش کردم. حواسم پرت میشد و می تونستم به راحتی بالا برم. یه جاهایی هم از خود بی خود شده بودم و داشتم با نوازنده درام رو هوا جاز میزدم. اوضاعی بود. که سینا تعریف کرد. یه 405 هم از صدا و سیما اومده بود که یارو مث فیلم عروسی ها فیلم می گرفت از تو گل های بلوار و این داستانا.

بعد که رسیدیم به پاکدشت مستقیم پا زدیم تا خود شهرداری. همه ی مسئولین اومده بود. فرمانده ی انتظامی و سرهنگ پلیس راه و رئیس دانشگاه پیام نور و فرمانداری و عقیدتی سیاسی و شورای شهر و .... ما رو بردن تو سالن همایش و یکی یکی صحبت کردن. صدا سیما هم یه مصاحبه کرد با هامون. بعد هم ما حسین و به نمایندگی فرستادیم بالا حرف زد. در مورد هدفمون گفت و در نهایت کار رو به دارو ها و حمایت ها کشوندیم. آخرش ما رو بردن بالای سن و با یه چیزی مث متکا ی کادو شده ازمون تقدیر کردن. و عکس انداختن. پشت سر هم یه سری بنر زده بودن که :"قهرمانان مبارزه با بیماری خاص مقدمان نمی دونم چی چی!".

بعد ما دیگه دوچرخه رو سوار ماشین ها کردیم و ما 4 تا با ماشین بابای فربود رفتیم و همه با هم به دانشگاه پیام نور. یه ساختمون بود که مال اساتیدشون بود و یه اتاق داشت و یه حال و یه آشپزخونه بزرگ. بالش و لحاف هم نداشتیم. یه سری از ماشین ها آوردیم و ظهر یه چرتی زدیم. اون هدیه های متکا شکل که بهمون دادن یه دست گرمکن بود که دوتاش آبی بود. یکی قرمز یکی هم طوسی. بابای فربود هم خداحافظی کرد ورفت.

تا شب یکم بازی کردیم و نت رفتیم و از فردا و رسیدن حرف زدیم. بعد هر کس از جک های تو موبایلش خوند (بجز من که نداشتم). با هم شوخی میکردیم و یه حس غریبی داریم. حس دوری یه سری آدم که 21 روز با هم بودن هر لحظه و هر جا. 10 مرد که هر کدوم چندین منتظر تو خونه دارن و همه عزم جزم کردن که یه کاری رو تموم کنن. تصمیم داریم فردا هم صبح زود راه بیوفتیم. همه عزم رسیدن داریم. پشت دروازه های شهر هستیم و بوی خونه به مشاممون می رسه. همه جا زیباتر به نظر میاد و حس خوب رسیدن مسافر به خونه واقعا لذت بخشه. فردا مسیرمون نهایتا 30 کیلومتره و مستقیم میریم خونه استراحت می کنیم. 

این انرژی ای که از شما می گیریم. ما رو به این نقطه رسونده و من از تک تک شما عزیزان متشکرم.

دوشنبه – 8-3-91 گر ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی...


امروز صبح خواب موندیم. روز بدی خواب موندیم. روزی که به خنکی دم صبح احتیاج داشتیم. نفهمیدم چطور وسایل و جمع و جور کردیم و با یه نرمش سریع راه افتادیم. دور میدون ارک سمنان یکی دو چرخ زدیم و انداختیم تو جاده. جاده پر بود از تریلی و کامیون و ماشین هایی که عجله داشتن.

مسیر سربالایی ملو (کم شیب) ای داشت. من بدلیل گرفتگی پا نمی تونستم با سرعت پا بزنم. تقریبا از همه عقب مونده بودم. تا برسیم به نزدیکای "سرخه". زمین های اطراف سرخ رنگ زیاد نبود. ولی خوب تابلو بود که بخاطر این اسم شهر رو گذاشته بودن سرخه! آفتاب بخاطر تاخیر ما بالا اومده بود و سایه مون همچین پر رنگ جلو تر از خودمون حرکت میکرد. جاده خیلی باریک بود. شونه خاکی هم نداشت. ما بین 30 سانتی که از لبه ی آسفالت تا خط سفید کنار جاده جا هست می رونیم. اگر تریلی ای سریع از کنارت رد شه تعادلت بهم می خوره.

سرخه رو که رد کردیم؛ آقای نصیری از تهران به ما رسید. آقای نصیری همون تهیه کننده ی مستند ام اس ه که توی گزارش اولم در موردش گفتم. میثم فیلم برداش هم همراهش بود. آقای نصیری مثل همیشه یه تیشرت سفید پوشیده بود و یه پیراهن مردونه روش پوشیده بود که دکمه هاش همه باز بودن. میثم هم روی موهای فر خورده ی بلندش یه کلاه بیس بال پوشیده بود. تیشرت نارنجی باحالی هم تنش بود.

آقای نصیری و میثم با یه 206 نقره ای اومدن. میثم صندوق 206 رو داده بود بالا و خودش و دوربینش اون تو جا شده بودن. گاهی هم می اومد جلو بغل دست آقای نصیری می نشست که بتونه از بغل ما رو بگیره. مسیر از "سرخه" به بعد سرپایینی باکیفیتی شده بود. گاهی بالا رفتگی و پایین رفتگی داشت که می چسبید حسابی. اطراف یهو پر شد از گندم زار های قشنگ. رنگ طلایی خوشه های گندم که هر بخشش با باد به یه سمت می رفت و خیلی جالب بود. انگار زمین جون داشت. یه سری تک درخت سبز هم لابلای گندم زار ها بودن. من یه موسیقی محشر هم داشتم گوش میدادم که واقعا بهم چسبید. 

تو راه یه جا واستادیم یه دانشگاه غیر انتفاعی بود. اکثرا بچه های تهرانی بودن. از شماره سمت راست ماشین ها می شد فهمید. حس خوبی داره وقتی هر دو یه عدد هستند. یعنی به تهران داری نزدیک میشی. باهاشون حرف زدیم البته امتحان داشتن. هوا به شدت گرم بود و سایه مون پر رنگ شده بود و اومده بود زیر دوچرخه. جلیقه خنک کننده پوشیدیم و زدیم به جاده. آب تو ماشین ها هم گرم شده بود. می ریختیم رو خودمون و پا می زدیم. یه مسیری رو هم حامد پا زد که با اینکه سرازیری بود ولی انگار کوه کنده بود. همش میگفت من و تو سربالایی نشوندین. جلیقه ها هم دیگه دم کرده بودن. 

به محض رسیدن به گرمسار یه ماشین پرشیا سفید اومد که از طرف دانشگاه آزاد بود. ما دنبالش رفتیم تا دانشگاه. مرد عینکی و قد بلند و چهار شانه ای بود. اسم ایشون هم نصیری بود. تو سلف اساتیدشون دوباره برامون کوبیده آوردن. همه یک صدا شعر محسن چاوشی رو معکوس کردیم:
"هر روز کوبیده!!! هر هفته کوبیده!!! هر ماه کوبیده!!! هر سااال کوبیده!!"
بعد هم ایشون ما رو برد خارج از دانشگاه و تو استادسراشون. 

رفتیم تو شهر گرمسار میدون امام. پارک که کردیم یه پسر بچه ی 9-10 ساله با دندون های افتاده اومد جلو و گفت چی کار میکنین؟ بعد هم در مورد چرخ (دوچرخه) اش گفت که جایی گم کرده بود. پسر پر رو و بانمکی بود. اسمش عادل بود. مدام دستش رو تو دهنش میکرد و یه انگشتر عقیق هم دستش بود. صداش لاتی بود. یه ماشین پلیس رد شد و اونم دنبالش دوید و گفت آخ جون پلیس. البته یه ساعت بعد اونطرف خیابون دیدیمش که یکم ازش فیلم گرفتیم. لباساش نشون میداد خانواده ی فقیری داره. من باید یه سری هدیه برای بچه ها می خریدم که تو راه بدم. حواسم نبود.

اول با یه سری دوچرخه سوار حرف زدیم که باورشون نمی شد ما ام اس داریم. بعد هم گه گفتیم از مشهد اومدیم داشتن شاخ در می آوردن. بعد یه زوج از تو ماشین به ما علامت دادن که بیایم. زن و شوهری بودن با یه دختر بچه ی 5 ساله ی تپل. خانم ام اس داشت. محجبه بود و می گفت 6 ماهه ام اس داره. می ترسید و کلی سوال داشت. هر چه می دونستیم جواب دادیم. می گفت همه تو گرمسار میدونن ام اس داره. دلش نمی خواست براش مشکلی پیش بیاد ما هم بهش گفتیم اگر رعایت کنه مثل همه ی ما ها بدون مشکل خواهید بود.

شب دوباره رفتیم سلف دانشگاه آزاد گرمسار. شام زرشک پلو دادن. خیلی گرسنه بودیم. دوباره می خواستیم بریم شهر که چون فردا رکاب زنی داشتیم بیخیال شدیم. جامون تو اینجا مثل باقی جاهای دیگه طبقه ی سومه. نمی دونید چطوری این ساک ها رو بردیم بالا! ساک منو ببینید میگید مال مارکوپولو بوده. من یه ساک گنده دارم که خودش برای یه زن و شوهر تو ماه عسل کافیه. بعلاوه یه ساک دیگه مث باقی بچه ها. یه سوئیت کوچولو داریم ما چهار تا با حمام و دستشویی و یه آشپزخونه ی کوچولو. یه میز و صندلی با نمک هم داریم. دو تا تخت دو طبقه داریم که من وسینا بالا خوابیدیم. 

فردا رو پا بزنیم دیگه میمونه 30 کیلومتر. دلم برای همه چی تنگ شده. میخوام یه ماه باغبونی کنم و کارای بی دردسر و راحت کنم. شایدم برم تو کتابخونه ای چیزی کار کنم. دعا کنید فردا جاده خیلی شلوغ نباشه بتونیم راحت بریم. گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتیم به همه سلاممون رو میرسونیم.

+این حرفا چیه من اگر یه کاری و گردن بگیرم تا آخرش انجام میدم.

استراحت مطلق - یکشنبه- 7-3-91

 استراحت مطلق -  یکشنبه- 7-3-91 

امروز رو واقعا استراحت کردیم. اینکه میگم استراحت یعنی استراحت مطلق وحشی! خلاصه از صبح که پاشدیم صبحانه برامون فراهم شده بود. بلاخره کره و عسل رو تجربه کردیم. دلم واقعا تنگ شده بود براش. هنوزم نفهمیدم حسین به چه دلیل ما رو زود بیدار کرد. تا ظهر هیچ کاری نکردیم. تو نت گشت زدیم و ولو شدیم. من که عضله هام حسابی گرفته بود. 


ناهار پلو گوشت بود با کشمش. نمی تونم اون احساس طوفانی رو براتون شرح بدم. تو زندگیم تابحال اینقدر تنوع دوست نداشتم. بلاخره چیزی جز مرغ و جوجه و کوبیده خوردیم. اینقدر تو نت رفتیم من و فربود که نگو. یه سری هم بازی کردیم و کتاب خوندم. در نهایت هم با بچه ها به حساب و کتاب های مالی مون سر و سامون دادیم که اصلا خبر خوبی توش نداشت. همه چیز منفی و قرمز بود.

عصری بچه ها قصد کردن برن "شهمیرزاد" که جایی ییلاقی اطراف سمنانه. من نرفتم. لذا گزارش خاصی ندارم. جز اینکه امروز عمو اصغر ریش هاشو با دستگاه اصلاح من تراشید که بلد نبود و مجبور شد همه رو بزنه. جز سبیل هاش. خیافه اش خیلی کمدی شده. شبیه اون یارو "قارچ خور" تو بازی "ماریو" شده. 

تا شب هم که بچه ها اومدن دوباره شام کوبیده خوردیم و عمو حسن یه سری جک مربوط به سن-بالا ها گفت و خندیدیم و فیلم های قبلی سفر و دیدیم.




آهوی دشتم را نزن! - شنبه 6-3-91

آهوی دشتم را نزن! -  شنبه 6-3-91
امروز صبح که بیدار شدم با دماغ چسب زده رفتم پایین که صبحانه بخورم. دیشب هم شام نخورده بودم و حسابی گرسنه بودم. اثاث ها رو که بردیم دم در آقا رضا (مکانیک دوچرخه) همه دوچرخه ها مون رو مجدد باد زد. از تو شهر رفتیم سمت سمنان و افتادیم تو جاده. اول جاده یه پلیس راه بود که فکر میکرد ما میخوایم تا 14 ام برسیم مرقد. اما بهش گفتیم برنامه چیز دیگه ایه.

جاده خیلی یکنواخت بود. یه شیب سربالایی ملایم ولی بدون هیچ لذت و تنوعی. دو طرف کویر و یه سری کوه تو دور دست. این تصویر همون ده دقیقه ی اول تکراری شد. مجبور بودیم با سرعت کم پا بزنیم. خدا رو شکر باد زیاد نبود. اما واقعا کسل کننده بود. تو سه ساعت اول دو بار واستادیم. آقا رضا بعنوان بلد راه مدام میگفت بعد از این دیگه سرپایینیه. 

یه بوی دود و خاکی می اومد که مزه ی تهران رو میداد. همونجا عهد کردم اولی تابلوی تهران رو که دیدم (زیر 200 کیلو متر) بغلش کنم. همه جا شن بود و فکر میکنم بخاطر بارندگی های امسال تعداد خار ها و بوته های بیریخت جاده زیاد بود. البته یهو یه سری گلهای کویری هم سبز شده بودن ولی چنگی به دل نمی زد. با فربود یه سوسک سرگین غلتان دیدیم. دو تا جوج تیغی مرده هم تو جاده بود. یه مارمولک مرده هم بود. 

به سربالایی های وحشت ناک گردنه رسیدیم. گردنه ی آهوان. بعد از هر سربالایی یکی دیگه بود. بعد بچه ها نمکشون گرفت تو یکی از توقف ها احمد اومد با دوچرخه من پا زد. بعد هم عمو حسن با اون سنش نشست پشت دوچرخه و 3 کیلو متری پا زد. خیلی خوب زد. البته نصف بیشترش سرپایینی بود.

سربالایی ها که تموم شد یه سرازیری هایی شروع شد که خیلی چسبید. رسیدیم به حلال احمر آهوان وسط گردنه ساعت دیگه 1 ظهر شده بود. 20-25 کیلومتر بیشتر نمونده بود. من گفتم ناهار بخوریم اما موافقت نشد. هوا خیلی گرم بود. من حقیقت ترسیدم. البته چون سرپایینی بود عذاب وجدان نداشتم. نشستم تو ماشین. آقا رضا جای من نشست. سرازیری بود و بچه ها کیف کردن. تا خود سمنان. سینا و فربود و حسین پا زدن بدون من یه 20 کیلومتری پا زدن منم تشویقشون کردم. بعد هم دوباره نشستم پشت دوچرخه ام.

تا به سمنان برسیم درسته سرازیری بود ولی دیگه آفتاب تو مغز میزد. دم پلیس راه ازمون استقبال شد. سه چهار نفر اومده بودن با یه 405 و یه ریو سفید. یه مرد عینکی قد بلند بود با کت و شلوار طوسی که معاون فرهنگی هنری شهرداری سمنان بود. با حلقه های گل ازمون استقبال کرد. دو نفری هم از دانشگاه آزاد اومده بودن پیشمون. دو تا فیلم بردار و یه گزارش گر لوس هم بود. دو باری باهامون مصاحبه کرد که پخش نشد.

یکی از دو نفری که از دانشگاه آزاد اومده بود رفت و اون یکی با ریو رفت و ما دنبالشون رفتیم. زیاد دور نبود. دانشگاه آزاد تو یه بلوار نزدیک جاده بود. جای بزرگی بود و درخت کاری کرده بودن . سردر بزرگی هم داشت. ما رو تا بالای دانشگاه و تا سلف سرویس بردن. از در سلف خواهران رفتیم تو سلف اساتید. جوجه با سیخ چوبی زدیم. مث قحطی زده ها خوردیم همه چیزو. من از گرما بطری آب معدنی و کرده بودم تو یقه ام.

بعد از ناهار دیگه پا نزدیم حدود 120 کیلومتری شده بود. با ماشین دنبال آقای "ریو" ای رفتیم. ما رو برد یکی دو تا محله اونورتر یه آپارتمان. طبقه ی دوم. تا رسیدیم نوبت حمام گرفتیم و رفتیم دنبال کارامون. تا عصر هم بازی کردیم و خوابیدیم و اینترنت گرفتیم و اخبار دیدیم. آخرش هم برنامه سفر و فیکس کردیم. 

از طرف دانشگاه برامون شام آوردن هندونه و هلو هم آوردن. هر چی جلو تر میریم اوضاع اسکان و خوردو خوارکمون بهتر میشه. شام برنج و مرغ داشتیم. کلا از نظر من همه ی ارزش یه غذا به مخلفاتشه. 

همه به این نتیجه رسیدیم که روز سختی بود. شاید هم سخت ترین روز. هم گرم بود و هم سربالایی زیاد داشت. هم انرژی مون به نسبت روز اول تحلیل رفته. تا آخر سفر چیزی نمونده و باید مدیریتش کنیم. که همه چیز خوب و عالی بشه. شما به ما انرژی میدید. این برای ما خیلی مهمه. گردنه ی آهوان شاید سخترین قسمت مسیرمون بود از روز کاغذ. اما سخترین همیشه آخرینه.



سربالایی رو پا بزن!

شیب بی نهایت

آهوان کجایی؟

به طرف سمنان


چشم چشم دو ابرو دماغ دهن یه گردی- جمعه – 5-3-91


چشم چشم دو ابرو دماغ دهن یه گردی- جمعه – 5-3-91 


امروز صبح با کلی کش و قوس بیدار شدیم. 10 قرار بود بریم گردش. جامون تو یه هتل سرنبش یه خیابونه طبقه سوم. من و سینا و فربود تو یه اتاق هستیم. یه تلویزیون فسقلی داریم. جامون تر و تمیز و راحته و دستشویی و حمام هم داریم تو اتاق. یه یخچال کوچیک و یه جا کفشی داریم. و یه صندلی و جالباسی آیینه دار. جامون خیلی خوبه
.

فهیمه یکی از آشنایان حسین دامغانیه و اومده بود هتل تا مارو ببره به چشمه علی. مهدی و هانیه هم سر راه از هتلشون به ما ملحق شدن. چشمه علی یه جای تفریحی تو 25 کیلومتری دامغانه. تو راه باد داشت ماشین رو از جا می کند. سر راه تو جاده یه دریاچه ی باکیفیت هم دیدیم. چشمه علی یه جای بزرگ گوده که یه استخر کم عمق خیلی بزرگ داره که ساختمون هم وسط این استخره از گوشه اش یه ورودی آب داره که پله می خوره مردم میرم آب برمیدارن. اطراف هم درختای کهن سال قرار دارند. آب شفافی داره و برای رفتن به اون ساختمون وسط باید یه فاصله ی یک متری رو بپری

با ورود به محوطه ی چشمه علی من یادم افتاد قبلا اومده بود. خیلی چسبید. رفتیم روی یکی از پله های عریض روبروی استخر زیرانداز انداختیم و نشستیم. کلی بازی کردیم و حرف زدیم. بعد متوجه شدیم یادمون رفته برای ناهار کاری کنیم. رفتیم دنبال تن ماهی!!! فهیمه با مادرش و یکی از آشناهاشون اومده بود که زیاد با هم قاتی نشدیم. اولش خیارگوجه وپنیر خوردیم. با نون محلی "تافتون" که هیچ شباهتی به تافتون نداشت بیشتر شبیه نون های کارتون "پرین" بود.
ش
بعد در زمانی که هیچ فکرش رو نمی کردیم و ولو شدیم. سه نفر از اون گوشه اومدن سمتمون. شیما و مادر و پدر مهربونش. بابای شیما با همه دست داد. یه مرد عینکی با موهای جوگندمیه و پیراهن قرمز وچهره ای بسیار باهوش. کلا چهره ی این خانواده خونگرم و مهربون و خندانه. جدا غافلگیر شدیم.

خانواده شیما در اولین برخورد به ما متذکر شدن که چقدر لاغر و سوخته ایم. مطابق معمول کلی برامون خورد و خوراکی آورده بودن. گوجه سبز های خوشمزه و زردآلو و خیار و هلو و هندونه و موز. با یه سری شکلات که فربود بهمون داد خوردیم. بعد هم ناهار نون و تن ماهی خوردیم. تن ماهی ها رو تو کتری خانواده بغلی گرم کردیم که چون زیاد بود یارو هر چشم غره بهمون میرفت. یه خانوده پلکان بالایی ما بودن و یکی پایینی

چیز دیگه ای که شیما اینا آورده بودن کیک تولد بود. این دوستان نمی دونستن ما تولد حسین رو گرفتیم. برای همین دوباره براش تولد گرفتیم. این دفعه کلی جیغ و داد کردیم. برف شادی هم آورده بودن که داستانی شد. اول زدیم باد برد تو سر و کله ی پلکان بالایی بعد هم من اومدن به سمت فربود بزنم که زدم تو چشم هانیه. بعد زدم تو یه لیوان که مث کاپوچینو کف کرد. به کف فندک گرفتم و آتیش گرفت. حسین اومد فوت کنه رفت رو سرو صورتش و ابروی چپ اش سوخت. کلی خندیدیم. شیما هم یه نقاشی برای حسین هدیه کرد. ما هم دوباره اون انگشتر و دادیم

یه سری سیب زمینی توی آتیش همسایه پایینی و یه سری هم بالایی گذاشتیم که زیاد استقبال نشد. ولی من دو تا خوردم. کم کم خانواده ی فهیمه رفتن و جمعمون خودمونی تر شد. یکم مافیا (بازی گروهی) بازی کردیم و یکم هم بازی های کارتی تا اینکه دیگه مهدی اینا خداحافظی کردن. شیما اینا هم کم کم اومدن برن ما هم وسایل رو جمع کردیم. اما تا اونا برن و ما حرف بزنیم یه نیم ساعتی باهاشون بودیم. واقعا زحمت کشیدن و ما تا دم پله ها بدرقه شون کردیم.

بعد پریدیم توی خونه ی روی آب و از دور احمد (فیلم بردار) ازمون فیلم گرفت حسین و فربود خواستن در مورد چشمه علی تو فیلم توضیح بدن. 30 بار خندیدن و فیلم قطع شد. آخرش من بعد از 3 بار خندیدن فربود و حسین مطلب رو گفتم. کلی دلقک شده بودیم. چند نفر کنجکاو شدن که ما در مورد ام اس توضیح دادیم و بروشور و کاتالوگ دادیم. یه خانمه هم بود که پزشک آزمایشگاه بود و آخر گفت من نظرم در مورد این بیماری عوض شد واقعا. با دو تا خانواده که قرمه سبزی توپی داشتن هم حرف زدیم که هیچی در مورد ام اس نمی دونستن.

تو راه برگشت رفتیم دم اون دریاچه.راهش خاکی بود. یه سد بود. دور تا دور کوه بود. زیاد درخت نداشت ولی رنگ خاک خوشرنگ و قرمز بود. مردم جمع شده بودن تو کناره ی برکه اش. ما هم یه جا رفتیم. هوا داشت غروب می کرد که خیلی زیبا شده بود. یکم چرخ زدیم و احمد تک تک از ما روی یه صندلی پشت به آب مصاحبه گرفت. سوالا احساسی بودن. بعد تو ضد نور و فضای غروب یکم عکس پرشی انداختیم که خوب نشد. یکم فیلم گرفتیم و بازی در آوردیم. بعد هم من و سینا با عمو حسن حرف زدیم و نصیحتمون کرد که بریم زن بگیریم. عمو حسن یه مرد سرد و گرم چشیده است و صداش خیلی خیرخواهانه و گرمه. بمب تجربه است.

کم کم ستاره ها تو آسمون ظاهر می شدن و ماه یه حلال خوشگل داشت . مردم رفته بودن و ما دیگه تنها کنار آب بودیم. صدایی نبود جز قور قور صد ها قورباغه تاریک که شد دیگه رفتیم تو ماشین. من و سینا و فربود کز کردیم ته ون و حس غروب جمعه رو گرفتیم. اومدن مهدی و شیما باعث شد بفهمیم چقدر دلتنگ دوستای خودمون و خانواده هامونیم. درسته دلتنگی مون بیشتر شد اما اگر نمی اومدن هم دیگه داشتیم می پوسیدیم.

شام و که زدیم. آخر شب تو هتل من و سینا بلاخره کتک کاری مون رو بعد از چند روز وقفه شروع کردیم. که با برخورد زانوی سینا به دماغ من و صدای تررررق! خاتمه یافت. عمو حسن میگه نشکسته. در کل هم بجز بادی که داره چیزی نیست و کاریش نمی شه کرد. یخ گذاشتم بادش خوابید. زیاد دردی هم نداره و یه چسب زخم بی خودی زدم روش. باید خوب بخوابیم که فردا مسیر سخت آهوان رو داریم. گردنه های وحشی آهوان.

تولد حسین


برف شادی

ابروی سوخته

شمع ها رو فوت کن

درختان کهن سال

خانه ای روی آب

چشمه علی پر آب

دریاچه سد

دریاچه زیبای سد

مصاحبه ها

غروب دل انگیز

صبحانه ی ما

حرکت 5

تولدت مبارک - پنج شنبه - 4-3-91

تولدت مبارک - پنج شنبه - 4-3-91
صبح به سختی بیدار شدم. خیلی خوابم می اومد. احساس یه بچه مدرسه ای رو داشتم. اشتهام هم کور بود. ولی خوب به خودم مسلط شدم و دو تا سیبزمینی و یه تخم مرغ و دو لیوان آب میوه و کلی نون و خرما رو دادم پایین. یکم که راه رفتم سرحال شدم. باید می رفتیم دامغان. توی اون بلوار سرسبز بسطام هوا حسابی خنک بود و یه نسیمی هم می اومد. ساک هامون رو زیاد باز نکرده بودیم فقط بستیم و دادیم تو ماشین. راه که افتادیم حسابی سرد شده بود. اول کاپشن نارنجی با کیفیت ها مون رو پوشیدیم. سر راه سر قبر بایزید بسطامی هم رفتیم.

محوطه ی مقبره یه حیاط بزرگ داشت که با سنگ تیره فرش شده بود و قسمت تاریخی هم با آجر های قزاقی پوشیده بود. مقبره بیرون از ساختمانه و امام زاده ای هم اونجا هست. یه مسجد روی امام زاده ساخته اند. گنبدش مخروطی شکل و نیلی رنگ بود. یه مشت کبوتر هم دور گنبد نشستن. قبر بایزید داخل حیاط و درون یک جای قفس ماننده. که فقط جا داره دورش یه نفر بنشینه. سنگ قبر هم کلی قدیمیه.

به سمت دامغان دوباره از شاهرود رد می شیم. به شاهرود نرسیده بارون گرفت. همه جا خیس شد. من یه بادگیر سورمه ای پوشیدم ولی بقیه با همون کاپشن نارنجی رکاب زدن. تقریبا از شاهرود خارج نشده بودیم همه جا خشک شد. خیلی جالب بود. صبح آدم کلی سرحاله و زیاد پا میزنه.

مسیرمون حدود 80 کیلومتر بود. بیشتر سرازیری خالص. بدون توقف تا 50 کیلومتر رو اومدیم. سمت چپ تماما دشت و سمت راست تا کوهپایه مزرعه. هوا ابری و خنک بود. گاهی ابرها یه گوشه کنار رفته بودن که صحنه ی جالبی رو ساخته بودن. من همیشه تمام نقاشی های کودکیم اینطور بود. کوه ابر خورشید دشت و یه سری درخت اون انتها. اول صبح عینک نزنی بهتره همه چیز رو با رنگ طبیعی و شفاف می بینی.

بعد از استراحت باد شروع شد و بیچاره شدیم. تو سرازیری انگار سربالایی بود. باد هم از روبرو بود و هم مخالف. دنده ها رو سبک کرده بودیم تا بتونیم با 10 بار پا زدن یک متر حرکت کنیم. حتی چند بار راننده ها گفتن خطر داره بیایید بالا ولی باد بهانه ی خوبی برامون نبود. سه بار ایستادیم. استراحت کردیم و راه افتادیم. صدا و سیمای سمنان و دانشگاه آزاد 5 کیلومتری دامغان منتظر ما بودن.

اولین تابلوی تهران رو دیدیم. خیلی چسبید من از کنارش رفتم و لمسش کردم. حس خوبی داشت. از جاده ی اصلی که به سمت دامغان رفتیم. یه 206 سفید منتظر ما بود. برامون یه سبد گل آورده بودن از طرف دانشگاه آزاد و دو تا فیلم بردار و یه گزارش گر هم اومده بود. اولش یه سری اطلاعات گرفت و بعد مصاحبه کرد. بعد هم با ماشین عمو حسن در حال حرکت فیلم برداری کردن. آخر هم رفتن.

تا هتل زیاد راهی نبود. هتل مال دانشگاه بود ولی خیلی خوب بود. متاسفانه بازم طبقه ی سوم بودیم و کول کردن ساک. دوش گرفتیم و استراحت. من و فربود و سینا رفتیم بیرون قدم زدیم. بی هدف 3-4 تا چهار راه رو رد کردیم بعد برگشتیم هتل دنبال حسین. حسین یکم تو خودش بود خلوتش رو بهم زدیم و همه با هم با گرمکن ها مون رفتیم پارک ملت دامغان.

پارک ملت که رسیدیم دم در حسین دو نفر رو دید. یه مرد جوون تپل با ریش زیر لب و بلیز آبی فیروزه ای و یه خانم جوون با مانتو و شال فیروزه ای. با لبخندی دوست داشتنی. مهدی و هانیه بودن. همه سلام کردیم بجز من بقیه نمی دونستن این دو عزیز میان. خیلی چسبید. با هم رفتیم تو یکی از آلاچیق های محل اقامتشون چایی خوردیم. فیلم برداری هم کردیم. جاشون تو هتل گردشگری بود. ساختمون هتل شبیه خونه های خشتی-گنبدی قدیم بود. بیرونش هم پارکینگ وفضای سبز. سه تا آلاچیق آهنی داشت که دورش گونی پیچیده بودن. سورپرایز ما شروع شد.

کیک رو مهدی گرفته بود. یه اردک زرد بود که یه پاپیون بنفش گردنش بود. حسین گفت رنگ زرد دوست داره. تولد حسین سه روز دیگه است. ما امروز با احمد فیلم بردار غافلگیرش کردیم. فکر نمی کرد. فیلم و عکس گرفتیم و شعر خوندیم. فشفشه ها رو هم روشن کردیم. دست جمعی عکس انداختیم. یه تولد کوچولو اما صمیمی. جلو تر از روزش.

کلی با هم شوخی کردیم. ماچ و بوسه ی تولد رو انجام دادیم و رقص چاقو کردیم. آخرش هم کا دو رو دادیم. من و سینا و فربود هم از نیشابور انگشتر فیروزه گرفته بودیم برای حسین. کادوش رو هم خودش پسند کرده بود. البته فکر میکرد برای یکی دیگه میخوایم. ازمون تشکر کرد و گفت که غافلگیر شده. البته تلاش کرد که بگه فهمیده بوده ولی واقعا نفهمید.

به هانیه کلی عکس نشون دادیم و از خاطرات گفتیم. از گوسفندا و سختی ها و سفر.

آخرش هم مهدی مصاحبه کرد و یه دوچرخه سوار هم که ماشین ما رو دم در دیده بود اومد با خانومش. پسر خوش تیپی بود. دوچرخه ی خوبی هم داشت. دختره هم همچنین خوش لباس بود البته دوچرخه نداشت. با اونا هم حرف زدیم و گفتن همتتون خیلی خوبه دیر وقت هم رفتیم همه با هم هتل. مهدی و هانیه هم اومدن. تو لابی اخبار استان رو دیدیم نشونمون داد. مصاحبه ها مون رو پخش نکردن. یکم بی حال بود. ولی خوب بود.


قبر بسطام صبح زود

بسطام

ورودی مقبره

هوا خراب می شود.

ابر های باران زا

به سمت دامغان

سینا منتظر بقیه
هدیه ی دانشگاه به ما

تولد حسین
آقای فرهانی سینا حسین
هدیه ما به حسین
انگشتر فیروزه

کیک تولد


چای




مصاحبه مهدی

همه در انتظار پخش

بلاخره پخش شد

صدای ساز مرد چوپان - چهار شنبه- 3-3-91

صدای ساز مرد چوپان - چهار شنبه-  3-3-91

صبح بیدار شدیم.من اول صبح گزارشم رو زدم کم کم بقیه هم بیدار شدن.همه از باد پنکه خشک شده بودیم. فربود فداکار دیشب بخاطر تنبلی مون سرمون قاتی کرد و پنکه رو خاموش نکرد. البته صبح فهمیدیم که "نخ کشی" ای که دیشب از پنکه باز کردیم بخاطر این بوده که این پنکه هیچ وقت خاموش نمیشه. امروز باید ساعت 2 اتاق رو تحویل میدادیم تا بریم به شهر بسطام.

وسایل و جمع کردیم. سینا رفت کافی نت کاراش رو انجام بده سر راه هم گویا یه کافی شاپ پیدا کرده بود و قهوه ترک زده بود. ما منتظر موندیم ناهار بخوریم. اصلاح و تر تمیز کردن و اینترنت کل کارای ما بود تا قبل از ساعت دو. از مسافرخونه که رفتیم همه جا بسته بود. نتونستیم سوغاتی بخریم. فقط یه سر دارو خونه رفتیم و یه راست با ماشین رفتیم بسطام. زیاد راهی نیست از شاهرود.

بسطام
جایی که ما باید می رفتیم یه بلوار پر درخت بود. سایه ی درختا نمی ذاشت هیچ آفتابی روی آسفالت بیوفته. مقیاس کوچکی از خیابان ولیعصر. چقدر دلم تنگ شد. از یه کی سرراه کلید جامون رو گرفتیم. و بعد تو یه مغازه خرید کردیم. 10 تا سوسیس. سیخ جوجه آماده پفک کنسرو بادمجان سیب زمینی ساقه طلایی و آبمیوه و آب معدنی و خرما. می خواستیم دوباره بریم جنگل ابر.

چند صد متر اونورتر جایی بود که تعاونی روستایی (مرکز آموزشی تعاونی روستایی بسطام) برامون تهیه کرده بود. یه خونه ی سر نبش بود. کرم رنگ بود و بزرگ. ندیده میشد گفت از جای شاهرودمون خیلی بهتر بود. دیوارش کوتاه بود و بالای دیوار نرده. در بزرگ اش تو کوچه و در اصلی حیاط تو خیابون بود. کلید دست من بود اما در حیاط کلید نمی خواست و با هل باز شد. خونه ی پر پنجره و یک طبقه ای بود که با رنگ کرم و قهوه ای تزیین شده بود. در خونه یه قفل آویز مستطیلی داشت که وقتی باز کردیم بازم در باز نشد. یک ربعی با در مشغول بودیم تا اینکه آقا رضا با کتک در و باز کرد و آخرش هم دستش لای در موند. کلی خندیدیم. ساک ها رو به صورت دست به دست از ماشین خالی کردیم و دارو رو تو یخچال گذاشتیم.

ساعت 3 رفتیم مجدد سمت جنگل ابر از بسطام راه کوتاه تره. نقاشی ای رو تصور کنید که توی دشت هستید و به سمت کوه حرکت میکنید. تو این میون هم پره از زمین های کشاورزی و هیچ خونه ای نیست دیدتون رو بگیره. کوه ها و تپه ها در پس زمینه ی کار شدن و ابر های زیبا از بالاشون به سمت دشت سرازیر کشیده شده اند. این ها نوید یک جنگل ابر واقعا واقعنی رو میداد.

از جاده ی فرعی رفتیم بالا. باد بود و کم کم داشتیم داخل مه میشدیم. همه تند و تند عکاسی می کردن. از لابلای تپه ها که رفتیم جاده خاکی شد و دیگه پشتمون هم مه بود. تپه های سرسبز و خوش رنگ اطرافمون بود. یه جا رسیدیم که دیگه ماشین نمی تونست بره. یکم براق شدیم که نتونستیم بریم تو دل جنگل. من و سینا و فربود یه پتو پیچیدیم دورمون. هوای مه دار و سرد و باکیفیت بود. وسایل و زدیم زیر بغل و رفتیم از کمر جاده بالا.

دست راستمون یه خونه بود. بهتر بگم یه کلبه روی یه تپه ی بلند. صدای یه سری سگ هم از بالاش به گوش می رسید. همه بدون هماهنگی از تپه بالا رفتیم. از بالا صدای سگ ها بیشتر میشد. کلی وسایل روی دوش هر کس بود. سگ ها صداشون بیشتر میشد. دیگه کم کم ترسناک هم شد. گویا یه مرتع بود برای چریدن گوسفندا. چوپان اون بالا ما رو میدید. سگ ها با صدای وحشتناکی پارس می کردن اما جلو نمی اومدن. نزدیک به هم شدیم.

جلوی کلبه یه پیرمرد بود نسبتا چاق با کاپشن گرم قدیمی سبز لجنی از اینایی که تو جبهه می پوشن و یه کلاه نمدی. یه جوون هم بود که شلوار کردی ضخیم سیاهی پاش بود و تنش یه کاپشن گرم که روش آرم D&G داشت. موهاش هم فر بود. 10-15 تایی سگ هم دوره مون کرده بودن. مه هم به فاصله ی چند متری بالای سرمون رد می شد. مرد استقبالمون کرد و ما هم سوال پیچش کردیم. 20 تایی سگ داشت و 250 تایی گوسفند که رفته بودند چراگاه.

کلبه عموما از چوب ساخته میشه اما این یکی از سنگ و کلوخ و گل ساخته شده بود.انگار تازه بود. داخلش سیاه بود و بیرونش گلی. مستطیلی بود و درب وسط اش داشت. انتهای کلبه فقط یه شومینه ی بزرگ بود. که از یه تخته چوب بزرگ و یه لوله تشکیل شده بود و آتش زیر خاکستر داشت. یه کتری هم روش بود. بیرون کلبه یه سطل بزرگ شبیه لوله بود. که از بالاش دسته ی یک ملاقه بیرون زده بود. که باهاش شیر رو هم میزدن. کنار هم یه جایی بود که آتیش روشن می کردن و پایین کلبه هم یه چشمه ی طبیعی در اومده بود که آبشون رو ازش تامین میکردن.چوپان بهمون دوغ تازه داد با کاسه خوردیم.

فضا خیلی طبیعی و رئال بود. آتیش روشن کردیم. از بالای تپه همه جا سفید بود و در ته جاده ماشین خودمون دیده میشد. سگ های وحشی هر کدوم یه سمت بودن و خرناس می کشیدن. خلوتشون رو بهم زده بودیم. یکی بود که سفید پشمالو و بزرگ بود و موهای مشکی دور چشمش خشن ترش کرده بود. یک هم لاغر بود و تیز چنگ و یه قلاده ی میخ دار وحشتناک گردنش بود. (برای اینکه کسی نتونه گردنش رو بگیره) یه سگ گرگی هم بود که من دوسش داشتم. یه چند تایی سوسیس ازمون گرفتن تا باهامون دوست شدن.

انگار قسمت بود که ما اونجا بمونیم. مه دیگه همه جا رو گرفته بود. تو کلبه که رفتیم پیرمرد که اسمش حاج محمود بود برامون چایی ریخت. کف کلبه یه فرش زبری پهن بود و همه جا تاریک بود. یه کورسویی از چراق گردسوز نفتی می اومد. صدای سگ ها که به کوچکترین چیزی واکنش می دادن می اومد و بجز اون هیچ چیزی نبود. کم کم صدای بع بع گوسفندا اومد. داشتن برمیگشتن. سگ ها دوان دوان به استقبالشون رفتن. دو سه تا دیگه چوپون اومدن با چند تا سگ دیگه. یه دنیا گوسفند بود. همه رنگ و همه رقم.

شاید این صحنه ای که تعریف میکنم دیگه برای من و سینا تکرار نشه وصف نشدنیه. کنار کلبه یه جا بود برای گوسفندا که به ارتفاع 1 متر دیوار با سنگ و کلوخ درست شده بود. وسط هم با فنس و توری فلزی بخش بندی شده بود. همه ی گوسفندا رو آوردن تو. یه سگ حنایی رنگ بزرگ با وقار روی پاهاش نشسته بود و نگهبانی میداد. همه ی چوپون ها اومده بودن کمک. نمی دونم چطوری بگم. بره ها رو از مادرا جدا کردن. صحنه های عجیبی بود. بره ها رو می بردن تو یه بخش دیگه که تا صبح از مادرشون شیر نخورن. بزغاله های کوچولو مع مع می کردن ومادرشون براشون مع مع می کرد. بچه این سوی توری و مادر اونطرف. این جدایی سخت بود چون مدام قاتی میشدن. کم کم کوچکترا رو بردن تو یه بخش دیگه و دونه دونه مادر ها رو بیرون کردن. بچه ها یک صدا بع بع می کردن و مادر ها با هم جوابشون رو میدادن. دو تا بزغاله ی دوقلوی طوسی رنگ هم بودن که دل آدم رو کباب میکردن. همه رو که جدا کردن بره های نو پا و بزغاله های خیلی ریزه رو باز آوردن بیرون. بیچاره ها دنبال مامانشون اون وسط می گشتن. گویا اینا توان اینکه از علف تغذیه کنن نداشتن و باید شیر می خوردن. به قول سینا جدایی "نادر" از "سیمین" ی بود واسه خودش. کلی غصه خوردیم و سینا هم هر چی از دهنش در اومد بهشون گفت. خلاصه تا صبح بین مادر ها بچه ها یه تور سیمی جدایی انداخته بود.

بعد یکم با سگ ها بازی کردیم. زیاد مهربون نبودن گوششون رو بریده بودن که گرگ گاز نگیره. الکی دنبال هم می کردن. بعد رفتیم تو کلبه و با حاج محمود و پسراش حرف زدیم. 30 سال بود که شغلشون همین بود. در مورد ام اس چیزی نمی دونستن. ما هم گیر ندادیم. بعد جوجه رو دور هم خوردیم. جوجه از ما نون و ماست از اونا خیلی چسبید. بهترین شاممون بود. پیرمرد خیلی سخاوتمند بود و هرچه داشت آورد. شرمنده بودیم. دور هم فیلم گرفتیم و خاطره گفتیم و خندیدیم. ساعت 10 بود که دیگه رفتنی شدیم راه خیلی تاریک بود. هرچه داشتیم روشن کردیم همه جونمون گل شد. من تو فکر بودم که خوابم برد.



فردا باید بریم دامغان شاید این بهترین شب مسافرت من یکی بود. نمیشه گفت دوست دارم اینطور زندگی کنم اما وقتی این روز ها تو زندگی پیش میاد واقعا زندگی ارزشش رو داره.

سرما ناشی از مه

هیزم های چوپانان

دوغ محلی واقعی

مزه ی فراموش نشدنی

کلبه مرد چوپان

اجاق کلبه

آتش نیمه شب