2012/05/30

دوشنبه – 8-3-91 گر ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی...


امروز صبح خواب موندیم. روز بدی خواب موندیم. روزی که به خنکی دم صبح احتیاج داشتیم. نفهمیدم چطور وسایل و جمع و جور کردیم و با یه نرمش سریع راه افتادیم. دور میدون ارک سمنان یکی دو چرخ زدیم و انداختیم تو جاده. جاده پر بود از تریلی و کامیون و ماشین هایی که عجله داشتن.

مسیر سربالایی ملو (کم شیب) ای داشت. من بدلیل گرفتگی پا نمی تونستم با سرعت پا بزنم. تقریبا از همه عقب مونده بودم. تا برسیم به نزدیکای "سرخه". زمین های اطراف سرخ رنگ زیاد نبود. ولی خوب تابلو بود که بخاطر این اسم شهر رو گذاشته بودن سرخه! آفتاب بخاطر تاخیر ما بالا اومده بود و سایه مون همچین پر رنگ جلو تر از خودمون حرکت میکرد. جاده خیلی باریک بود. شونه خاکی هم نداشت. ما بین 30 سانتی که از لبه ی آسفالت تا خط سفید کنار جاده جا هست می رونیم. اگر تریلی ای سریع از کنارت رد شه تعادلت بهم می خوره.

سرخه رو که رد کردیم؛ آقای نصیری از تهران به ما رسید. آقای نصیری همون تهیه کننده ی مستند ام اس ه که توی گزارش اولم در موردش گفتم. میثم فیلم برداش هم همراهش بود. آقای نصیری مثل همیشه یه تیشرت سفید پوشیده بود و یه پیراهن مردونه روش پوشیده بود که دکمه هاش همه باز بودن. میثم هم روی موهای فر خورده ی بلندش یه کلاه بیس بال پوشیده بود. تیشرت نارنجی باحالی هم تنش بود.

آقای نصیری و میثم با یه 206 نقره ای اومدن. میثم صندوق 206 رو داده بود بالا و خودش و دوربینش اون تو جا شده بودن. گاهی هم می اومد جلو بغل دست آقای نصیری می نشست که بتونه از بغل ما رو بگیره. مسیر از "سرخه" به بعد سرپایینی باکیفیتی شده بود. گاهی بالا رفتگی و پایین رفتگی داشت که می چسبید حسابی. اطراف یهو پر شد از گندم زار های قشنگ. رنگ طلایی خوشه های گندم که هر بخشش با باد به یه سمت می رفت و خیلی جالب بود. انگار زمین جون داشت. یه سری تک درخت سبز هم لابلای گندم زار ها بودن. من یه موسیقی محشر هم داشتم گوش میدادم که واقعا بهم چسبید. 

تو راه یه جا واستادیم یه دانشگاه غیر انتفاعی بود. اکثرا بچه های تهرانی بودن. از شماره سمت راست ماشین ها می شد فهمید. حس خوبی داره وقتی هر دو یه عدد هستند. یعنی به تهران داری نزدیک میشی. باهاشون حرف زدیم البته امتحان داشتن. هوا به شدت گرم بود و سایه مون پر رنگ شده بود و اومده بود زیر دوچرخه. جلیقه خنک کننده پوشیدیم و زدیم به جاده. آب تو ماشین ها هم گرم شده بود. می ریختیم رو خودمون و پا می زدیم. یه مسیری رو هم حامد پا زد که با اینکه سرازیری بود ولی انگار کوه کنده بود. همش میگفت من و تو سربالایی نشوندین. جلیقه ها هم دیگه دم کرده بودن. 

به محض رسیدن به گرمسار یه ماشین پرشیا سفید اومد که از طرف دانشگاه آزاد بود. ما دنبالش رفتیم تا دانشگاه. مرد عینکی و قد بلند و چهار شانه ای بود. اسم ایشون هم نصیری بود. تو سلف اساتیدشون دوباره برامون کوبیده آوردن. همه یک صدا شعر محسن چاوشی رو معکوس کردیم:
"هر روز کوبیده!!! هر هفته کوبیده!!! هر ماه کوبیده!!! هر سااال کوبیده!!"
بعد هم ایشون ما رو برد خارج از دانشگاه و تو استادسراشون. 

رفتیم تو شهر گرمسار میدون امام. پارک که کردیم یه پسر بچه ی 9-10 ساله با دندون های افتاده اومد جلو و گفت چی کار میکنین؟ بعد هم در مورد چرخ (دوچرخه) اش گفت که جایی گم کرده بود. پسر پر رو و بانمکی بود. اسمش عادل بود. مدام دستش رو تو دهنش میکرد و یه انگشتر عقیق هم دستش بود. صداش لاتی بود. یه ماشین پلیس رد شد و اونم دنبالش دوید و گفت آخ جون پلیس. البته یه ساعت بعد اونطرف خیابون دیدیمش که یکم ازش فیلم گرفتیم. لباساش نشون میداد خانواده ی فقیری داره. من باید یه سری هدیه برای بچه ها می خریدم که تو راه بدم. حواسم نبود.

اول با یه سری دوچرخه سوار حرف زدیم که باورشون نمی شد ما ام اس داریم. بعد هم گه گفتیم از مشهد اومدیم داشتن شاخ در می آوردن. بعد یه زوج از تو ماشین به ما علامت دادن که بیایم. زن و شوهری بودن با یه دختر بچه ی 5 ساله ی تپل. خانم ام اس داشت. محجبه بود و می گفت 6 ماهه ام اس داره. می ترسید و کلی سوال داشت. هر چه می دونستیم جواب دادیم. می گفت همه تو گرمسار میدونن ام اس داره. دلش نمی خواست براش مشکلی پیش بیاد ما هم بهش گفتیم اگر رعایت کنه مثل همه ی ما ها بدون مشکل خواهید بود.

شب دوباره رفتیم سلف دانشگاه آزاد گرمسار. شام زرشک پلو دادن. خیلی گرسنه بودیم. دوباره می خواستیم بریم شهر که چون فردا رکاب زنی داشتیم بیخیال شدیم. جامون تو اینجا مثل باقی جاهای دیگه طبقه ی سومه. نمی دونید چطوری این ساک ها رو بردیم بالا! ساک منو ببینید میگید مال مارکوپولو بوده. من یه ساک گنده دارم که خودش برای یه زن و شوهر تو ماه عسل کافیه. بعلاوه یه ساک دیگه مث باقی بچه ها. یه سوئیت کوچولو داریم ما چهار تا با حمام و دستشویی و یه آشپزخونه ی کوچولو. یه میز و صندلی با نمک هم داریم. دو تا تخت دو طبقه داریم که من وسینا بالا خوابیدیم. 

فردا رو پا بزنیم دیگه میمونه 30 کیلومتر. دلم برای همه چی تنگ شده. میخوام یه ماه باغبونی کنم و کارای بی دردسر و راحت کنم. شایدم برم تو کتابخونه ای چیزی کار کنم. دعا کنید فردا جاده خیلی شلوغ نباشه بتونیم راحت بریم. گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتیم به همه سلاممون رو میرسونیم.

+این حرفا چیه من اگر یه کاری و گردن بگیرم تا آخرش انجام میدم.

No comments: