2012/05/30

فرودگاه - شنبه 23-2-91

فرودگاه - شنبه 23-2-91

صبح زود بلند شدیم.  فیلم بردار و دستیارش اومدن خونه با وسایلشون.
احمد فیلمبردار ماست تیپش از این پسر خوبای ابرو پیوسته با جلیقه ی کارگردانی و نگاه سرشار از تخصص و آرامشه. حامد دستیار صدابردار که بسیار جوون و جویای نام به نظر میاد.

لباس ورزشی پوشیدیم . آژانس گرفتیم و با ساک و لباس یه دست رفتیم بیرون. لباس ما شامل یه دست گرمکن و شلوار و کف کتونی بود. گرمکن نارنجی خوش رنگ شلوار مشکی و کفش نارنجی. حسین با ماشین خودش با فیلمبردار اومد. خیلی ترافیک بود. کسایی که استقبال می اومدم مدام زنگ میزدن کجاییم. یهو تو خ آزادی ماشین کناریمون رو دیدیم که یه سری از بچه های انجمن برای استقبال اومده با هم اومده بودن اتفاقی دیدیمشون. کلی از این ماشین به اون ماشین عکس انداختیم و چسبید.
رسیدیم به فرودگاه تقریبا با حسین و بچه ها همزمان رسیدیم.

تقریبا همه زودتر از ما اومده بودن. بجز بچه هایی که توراه دیدیم، یه سری از بچه ها با هم اومده بودن . اوضاعی بود پدر مادر فربود و من و حسین هم تو فرودگاه بودن البته پدر من نیومده بود. همه خوشحال و خندان و تریپ استقبال جو سنگینی داشت ملت تو فرودگاه می پرسیدن شما مال کدوم تیم هستین؟

کلی توشه و این داستان ها رو بچه ها زحمت کشیده بودن از طرف همه آورده بودن. کلی از بچه ها اس ام اس دادن و کلی هم زنگ زدن. با استند ها مون عکس انداختیم. با بچه ها و پدر مادرا هم کلی عکس انداختیم.

کاملا این حس در من بود که باید و باید یه کار بزرگ و به سر انجام برسونم. حس مسئولیت.

خداحافظی مون مثل همیشه بود نفهمیدم چند بار خداحافظی کردم دوست داشتم اونجا از همه ی کسایی که اومده بودن تشکر کنم و بغلشون کنم که نمیشد. اونجا که از همه جدا شدیم و از پشت شیشه برای بچه ها دست تکون می دادیم کلی شبیه فیلم های ایرانی بی کیفیت بود. اما این یکی راستکی بود و با کیفیت.

داخل هواپیما اغلب مسافرین عرب زبان بودن. من و فربود و سینا بغل هم و حسین صندلی پشتی من نشسته بود. ردیف بغل ما یه خانواده سه نفره که یه بچه ی 1 ساله ی با نمک داشتن بودن. جلویی ها هم همه عرب زبان و در موقع بلند شدن صلواتهای غلیظی می فرستادن. من و فربود و کمی سینا تونستیم جدول روزنامه جام جم رو تموم کنیم. بعد از یکم مسخره بازی ناهار آوردن. از شانس سینا کوکو سبزی بعنوان غذای گیاهی ما در هواپیما بود. 

فرودگاه هاشمی نژاد مشهد جای بزرگیه سر ستون هاش شبیه فرودگاه دوبی ساخته شده اما خیلی ضایع است. دم درب خروج دوتا عزیز استقبال ما اومده بود. بیتا خانم از دوستان ما در مشهد با شال زرد آجری  و مانتو سبز کدر  با شاخه های گل رز منتظر مابود. یه روبان قرمز توری خشگل هم به شاخه گل ها وصل بود. داداش گلم رضای عزیز هم با اون عینک و تیپ مردونه شیکش و قد بلندو رعناش اومده بود. یه دسته گل با حال و پر گل هم دستش بود که از طرف همه ی بچه ها و انجمن مشهد به ما هدیه داد. یه کیف چرم قهوه ای هم دستش بود و کلی باکلاس بود.

بعد از چند تا عکس رضا چون کار داشت رفت و ما با بیتا در فرودگاه منتظر پرواز ساعت 4 فیلم بردارا بودیم. جامون هم هنوز تو مشهد قطعی نشده بود.

چایی نبات قدم زدن حرف زدن چایی نبات سیکلی بود که تو این چند ساعت تکرار شد. این وسط مهدی مدیر تولید و مسئول تدارکات برنامه هم که از دو روز قبل مشهد بود؛ پیش ما اومد. پسر سبزه و زبر و زرنگیه. لباس و رفتارش شبیه جنوبی هاست ولی حسین میگه ترکه آخر فهمیدم یزدیه. آخه موهاش هم کوتاه و فره! ناهار خورد و احوالپرسی کرد و رفت دنبال کارا.

بعد ناهار خوردیم که اصلا غذای فرودگاه خوب نبود. یکی هم اونور داشت با مسئول فرودگاه دعوا میکرد. وضعیتی بود. ساعت 5 و نیم پرواز اونا نشست و ما یه سری فیلم هم تو برگشت گرفتیم. یه ون گرفتیم و رفتیم محل اقامتمون که تو جای باحالی گویا در بالاشهر و در محل اسکان وزارت ارتباطات بود. 

عصری هم تا شب با بچه های مشهد همه رفتیم پارک ملت مشهد و یکم گشتیم آخر شب هم ما از خستگی مرده و زنده بودیم من که نفهمیدم گویا رفته بودیم طرقبه و آش خورده بودیم. حسین هم دعوا مون کرد که کلی خسته شدیم. ولی خیلی خوش گذشت.



سوئیت
محل اسکان

فرودگاه تهران

دسته گل انجمن مشهد

No comments: