2010/12/07

داستان یک بیگانه



 وقتی خواهرم کنکور داشت عادت داشت منو جلوش بنشونه و کلمات سخت زیست شناسیش رو به من بگه یادمه اسمم "آرتیکولار" بود. از بچگی (این اخلاق رو از مادرم به ارث بردم) کرم کتاب بودم و حتی کتاب های بی ربط خواهرم رو هم می خوندم. هنوز هم کتابی در خانه نیست که من ناخنکی بهش نزده باشم.

و جرقه ای که مرا به اوج برد.
مقدمه ی کتاب های کنکور خواهرم  نوشته ی کسی بود که زندگی رو به من آموخت.
پدر معنوی من.
ف.بیگانه
از اونجا شد که شب و روز من شد بیگانه
دکتر بود. قلم زیبایی داشت به من شازده کوچولو رو نشون داد. با شاملو آشنام کرد
از فروغ نوشت از ساختن اندیشه گفت از درخت کاری گفت از اهدای خون
یادم داد آدم ها رو به موفقیت هاشون نبینم. آدم رو به ذاتشون دوست داشته باشم
اون روز که همکلاسی خوبم  با خط خوش نوشت:




فهمیدم اونم با ف.بیگانه آشنا شده 
و بعد ناگهان رفت.
و من شدم
ع.بیگانه
هیچ وقت نشد بهش بگم:
"فرهاد خان شما شخصیت من رو ساختی
و اگر من چیزی شدم (یا بشم) همیشه وام دارت خواهم ماند."

این هم یکی از اون مقدمه ها:

"و آنگاه آفتابگردانی از گوشه ای طلوع کرد و به میان کارهای ما سرک کشید. و ما هیچ ندانستیم آمدنش از کدامین سو بود. می دیدیمش که هر روز از سحرگاهان یکجا می نشیند و بالا آمدن خورشید را نظاره می کند، و تا شامگاهان همچنان روی بر او می دارد و با او می گردد. آنگاه تازه دانستیم که چرا به او می گویند "آفتابگردان"!
و از آنجایی که خورشید در اسطوره ها نماد "حقیقت" بود، آفتابگردان را نکو داشتیم و خواستیم تا با ما بماند و نشان ما باشد؛ نه به آن نشان که خود را حقیقت پنداریم و نه حتی به آن توهم که روی خود را به سوی حقیقت بدانیم؛ بلکه تنها به نشان آرزویی که در سویدای قلبمان روئیدن گرفته بود، که: "ای کاش می توانستیم آنگونه باشیم".
و اگر غیر از این بود او هرگز نمی پذیرفت!"

ف.بیگانه
+ چقدر جالب شد که یکدفعه یادش افتادم. شنیدم رفته آمریکا
یا بعضی هم گفتن ایرانه هر جا که هست خدا حفظ اش کنه تاثیر گذارترین آدم زندگیم بود.
+این دستخط دوستم نیست ها!
+کلا از ارتباط گرفتن با آدم های مشهور خوشم نمیاد.
مشکل اینجاست که اینقدری که ما میشناسیمشون اونا از ما چیزی نمیدونن
+این قهوه خانه ی آذری در خ ولیعصر میدان راه آهن پدر ما رو در آورد.
اونقدر خوبه که مجبورم میکنه ماهی یکبار این همه راه رو بکوبم برم اونجا.
همین رو بگم که خاتمی (سران فتنه) مهمان های خارجی اش رو می برده اونجا 
+این مختارنامه هم با این دیالوگ های طوفانی ش منو به وجد میاره. از دستش ندید.
مختار: وقتی بتوانی گریه کنی یعنی هنوز اندک غیرتی برایت باقی مانده. پس می توانیم مثل دو مرد با هم صحبت کنیم.
باورتون میشه این دیالوگ کاملا ایرانیه و به دل میشینه از صدا و سیما ی ما پخش شه؟

1 comment:

A.Moussavi said...

مختار: ساقه ساقه گندمزارت به دخترکان دم بخت می ماند ابوسلیم . ببین چه می لولند و می رقصند و دلبری می کنند؟ دستت درست. الحق که با این دسترنج طلا را حقیرکرده ای!
--------------
مختار:خسته نباشی ایرانی باوفا
کیان :مانده نباشی عرب با صفا
----------------
زر در ترازو سنگین تر از زور در بازوست
----------------
ختار: تا وقتی چون تویی به جای عقل از دلش فرمان ببرد، شمشیر مثل من در غلاف باقی می ماند
----------------
درب خيبر را عشق از جا كند،اگر نه علی هم ادمی بود مثل من و و شما عشق خدا بود كه بازوی علی را پر كرد از قدرت