2010/01/15

گاهی یه دل خوش کن تو زندگی باید باشه که آدم بهش معتاد شه و فارغ از همه ی جریانات این دنیای واررونه بشه!
یکی ماهی نگه میداره یکی سکه و تمبر جمع میکنه.
منم یه مدت پازل میساختم اما الان شهر میسازم. یه جورایی بازیه... ولی برای من همونی شده که باید باشه.
امروز یکی از شهرهام رو بعد از رنج 4 ماهه به مرحله ی خاصی رسوندم.
توی مدت 4 ساعتی که داشت به اون مرحله می رسید. خودم رو پشت درب اتاق زایمان همسر نداشته ام تصور کردم.
استرس احمقانه ای داشتم (این رو هم بگم که هیچ اتفاقی بجز موفقیت قرار نبود بیوفته).

گاهی ما مرد ها  دل نازک تر از همه ی زن های عالمیم.



+ اینجا رو ببینید. واقعا که چه خطراتی در کمین ما هستن!

4 comments:

مخمل خانوم said...

گاهی تو مثل بچه ی نداشتمون میشی....مظلوم سربه راه بعد از کلی تخس بازی!میخوابی!اون وقت میشینم و نگاهت میکنم....صدای نفسهاتو....چشمهاتو ....بینیتو...گوشهات رو....تمام اعضای بدنت بخواب رفتن....میششینم و این همه رحمت خدا رو توی صورت زیبات تماشا میکنم...

Anonymous said...

این بازی چی چی هست اونوقت؟!

unicorn said...

چه پست معركه اي ...
عالي بود ... حسابي چسبيد ...
شهري كه شهرسازش شما باشين ديگه چه شود ... D:
من كه هميشه از شهر گريزونم _ البت توي مقوله ي هنر _ چون اين كار شما هنر ي ه و در نوع خودش بي نظير ...

به افتخار ه بيگانه ي عزيز ...!

یلدا said...

چه جالب !!!! باهات موافقم و شهر سازی برام خیلی جالبه. البته تا حالا پشت در زایمان شهر نبودم.