2009/11/24

نامه شماره 4



سلام
پسرم. در 24 سالگی نامه ی چهارم را برایت مینویسم. هنوز مادری برای آینده یمان پیدا نکردم. راستش دنبالش هم نگشته ام. توصیه ی امروز من به پیدا کردن دوستانی است که بتوانی کمی رویشان حساب باز کنی. وقتی بزرگ شوی و دوستان پدرت را بشناسی به حرف من می رسی. هرگز با دوستانت رابطه ی فامیلی برقرار نکن که آن روز خاتمه ی دوستی توست.
پسرم. زندگی همین اکنون توست همین که در کوچه بدوی و ته یک بستنی قیفی را بخوری. بی جهت دنبال پول و پست و شهرت نباش همه این ها برای زندگی است. آنگاه که از زندگی لذت می بری؛ بهترین ها را داری و آنگاه که بی وقفه دنبال زندگی هستی...مردی.
همین جا نامه ام را تمام میکنم که نگویی چه پدر پرحرفی دارم.
ع
پدرت

+ برای پسر نداشته ام (فعلا) کلی یادگار گذاشتم. این یکی رو اینجا میزنم.
+  مادرم سالها از خانواده اش دور بوده و در این مدت کلی نامه برای
خانواده اش فرستاده که پدربزرگم (که همه چیز رو) جمع آوری کرده.
یادگار نفیس و مهمیه برای من و خواهرم.

5 comments:

unicorn said...

يهو ياد كتاب " قصه هاي من و بابام " افتادم ...
يه دوره ي سه جلدي ه كه توش پر از نقاشي هاي رآليسته يه پدر و پسره ... كه تو زموناي جنگ جهاني كشيده شده ... آها يادم اومد...بهش ميگن كتاباي كميك ... نويسنده اش هم آلمانيه ...اريش اُزر... اين كتابارو برا پسرش كشيده ...البته اينو بچه كه بودم ميخوندم .

بهار said...

هه!یه چی میگه این سارا!!!!!ساراجان اوشون رو که میبینی سه بار دست کم من و بابام رو خورده و هضم کرده.....شجره اشو براش میگی؟؟؟الان چنان برات تعریف کنه از اون اول که...!!!!
از اون دست نوشته هات بود که من خیلی دوست میدارم
راستی اینطور که معلومه خیلی به دوستات علاقه مندی

A.Moussavi said...

هم بهار درست میگه و هم یونیکورن!
بعله من ایشون رو میشناسم و میدونم که چهار سال آخر زندگی اش رو در زندان ها آلمان نازی بوده و زندان خودکشی کرده. اما من هیچوقت این کتاب ها رو نخوندم. من هیچ وقت پدری نداشتم که برام کتاب قصه بخونه. پدرم همیشه خسته بود بخاطر ایستادن روی پاش.
داستان های من و پدرم... داستان های ساخته ی ذهن منه.
این مادرم بود که منو با نمایشگاه کتاب آشنا کرد....
دیرم شد.... من سریع ترین "ساک سفر بندو بدو برو " ی دنیا هستم.
این هم مدارکش که موجوده

بهار said...

ای عین بیگانه!خوش بگذره
بهار با موب

آرزو said...

یاد اون زن آمریکایی می افتم که وقتی دخترش کوچیک بود سرطان می گیره. دکترا بهش میگن که می میره و زن شروع می کنه به ضبط کردن نوار و حرف زدن برای دخترش. هزاران نوار ویدئو ضبط می کنه. هر دسته واسه یه مقطع سنی. از همه چیز بلا استثنا واسه دخترش تو اون نوارا حرف زده و زندگی کردن و همه ی چیزایی که پدر مادرا باید به بچه هاشون یاد بدن رو تو اون نوارا گفته...